جلالِ کلمه، از شیدایی جان نویسنده می آید. در عصر کلمه فروشی و مشاطه گری در بازار دلبری از ساده دلان عاشق حرافان، حریف کهن می خواهد که واژه را
... دیدن ادامه ››
نه به طمع پسندیده شدن که با شرافت آرامش و برای تسکین دردهای درون بسازد. حروف اگر به هم بچسبند، کلمه ای خلق نمی شود که بماند، مگر این که از ریشه های خود به خون دل نویسنده آغشته باشند، که برکت هر نوشتار از روح زخمی کسی است که از هیاهوی گفتار پناه می برد به سکوت کلمات.
مرثیه ای برای ژاله.م و قاتلش... این نام بلندِ یک رساله خونبار در ستایش عشق و نکوهش قدرت است، جایی که کلمات به عریانی می رقصند تا از یاد نبریم در دوگانه نامقدس قدرت – مردم قربانی حقیقی آرامش و مجال است. مجالی برای دوست داشتن و آرامشی برای دوست داشته شدن، که انسان بی محبت قاتل و مقتول است همزمان، در مسلخ ساعت. پس به نظاره می نشینیم که ایام می گذرند و موها سپید می شوند، اما دست خونین را هیچ تمنا و هیچ عذاب و هیچ شب برفی و هیچ روز آفتابی نخواهد کاست. زمان بر رنج حادث نمی شود. مرارت با خویش تنها ماندن، و تن سپردن به تکرار تاریخ که مرگ را از دستی می ستاند و به دست دیگرِ دهنده باز می گرداند، سرنوشت مرد خطاکار و عبوس این نمایش است. صبور ماندن، و انتظار زوال را کشیدن، و در رویاهای خود به کابوس ها پناهنده شدن.
در عصر ابتذال، آنها که صورتک دلقکی به صورت نزنند، تنها می مانند. گروه این نمایش خودفروش نیستند، هنرفروشند. درد دارند اما نعره نمی کشند، درمانند و تسکین. حرف دارند، اما به تب تند تنش امان نمی دهند بر رابطه ای دوسویه میان متن و بازیگر سایه بیندازد. چینش صحنه ها دلرباست، اما میان زیبایی و صراحت همیشه طرف صراحت را می گیرد. و این نوید نمایشی است که بی نقص نیست، اما جایی در عمق جان مخاطب را نشانه می گیرد، مخاطبی که می داند سرنوشتش یک روز مردن کف خیابان انقلاب است، خیابانی که دیگر هیچکس به یاد نمی اورد چرا نامش انقلاب شد.
کلمات بسیارند و مجال کم. مرثیه ای که نوشته شده، مرثیه ای برای ماست. که تفنگچی و شکار هردو منم. که حاکم و محکوم، هر دو منم. این مرثیهای برای روح ناآرام کلمات است، کلماتی که میشد شفا باشند، اما شهوت مرگ امان نداد.
همین.
حمید سلیمی.