درود فراوان بر هنرمند جوان میهنم، آقای رضا جمالی
«پیرمردها نمی میرند» بیش از هر چیز، مدیون لوکیشن خود است: طبیعت بکر و کوهستانی شمال غرب ایران.
... دیدن ادامه ››
قصه عجیب فیلم نیز از دل همین لوکیشن خاص شکل می گیرد. جایی که از دغدغه های شهری به دور هستی؛ هوای پاک و زمین پاک. روابط اجتماعی اندک آدم های روستای کوهستانی در اندک موقعیت های ممکن شکل می گیرد: قهوه خانه، حمام آب گرم، کلانتری، تولد، عروسی و عزایی که به ندرت رخ دهد.
داستان به همان زیبایی لوکیشن، بکر و تازه است: آرزوی مرگ پیرمردها - آنجا که کسی سالهاست نمرده! عزراییل با جامه سپید و چمدان به دست، سوار مینی بوس روستا نمی شود، آنجا را یکسر ترک یا فراموش کرده است.
پیرمرد قهرمان فیلم (اصلان) پا به سن گذاشته و از پیری و دردسرهای آن خسته است. به جستجوی مرگ به بلندای کوه می رود و میانه کوه و مه و آسمان، نوک انگشت سبابه اش را به سمت بالا می گیرد، مگر با ازلیت و دنیای آن جهانی ارتباط برقرار کند. دوستانش او را تشویق به پرت شدن می کنند تا کار را تمام کند. تردید او در پرت شدن از کوه و پرتاب شدن از زندگی، نه از سر ترس، بلکه از سر «استیصال» است. او در مانده است. نمی فهمد و نمی داند که چرا حال، این گونه بی مرگ است و گذشته، آن گونه پر مرگ بود. فی الواقع، پیرمرد قصد خودکشی، به معنای متعارف آن ندارد. او در جستجوی راز زندگی است: چرا چرخ زندگی از روالش خارج شده؟ پیش از این، به روزگار جوانی، پیشه اش سالها، اهدای مرگ به دیگران بوده؛ کاری که منفور قربانیان شده و یک بار هم بازماندگان به دنبال انتقام، ناموفق، قصد جانش کردند. او «دارزن» بوده و حالا به تلافی همه ی دارهایی که زده، نعمت مرگ از او دریغ می شود. نه تنها او، بلکه دسته ای از پیرمردهای رنجور و خسته از زندگی - که نه فرزندی دارند و نه پرستاری، تا در رنجوری پیری، نگاه دار آنها باشد. پیرمرد قهرمان (اصلان) رهبری آنها را به عهده دارد. اگر وظیفه ی قانون، پیش از این، کشتن آدم ها به دست پیرمرد بوده، حالا با طنزی تلخ، زنده نگه داشتن آنها را کار خود می داند. سربازها برای حفظ نظم جامعه و پیشگیری از وقوع جرم، سر کوه و داخل گرمابه، هر جا سر می رسند تا با حسی آمیخته از وظیفه شناسی و انسان دوستی، مانع مرگ خودخواسته ی پیرمردها شوند. مشارکت پیرمردها در تلاش برای تحقق این آرزوی تلخ، طنز سیاهی به دنبال دارد. طنزی که یک سر آن خنده است و سر دیگر آن، لحظه ای درنگ، تأمل و شاید قطره اشکی از سر همدلی. اما آیا ما / قانون آنها را به راستی می فهمیم؟
با همه تلاش های ناکام پیرمردها برای مردن، زندگی هنوز جاری است: آبی که از سوراخ سقف اقامتگاه آنها می چکد، آنها را به کار گروهی برای بازسازی سقف می کشاند و همین یعنی زندگی و نشاط روزمره اش: جمع شدن روزانه شان در قهوه خانه، قلیان دود کردن و چای خوردن شان، دید زدن دختر قهوه چی و دل بسته شدن به او، خور و خواب بی شیله پیله شان، نالیدن شان از درد دست و پا به وقت خواب، نگاه طمع وارشان به دارو و قرص یکدیگر، جمع شدن شان در حمام آب گرم و صحبت ها و نگاه های دوستانه شان و حتی مشارکت شان در مرگ دسته جمعی، همه و همه از دل بستگی پنهان شان به زندگی - علیرغم خواست آشکارشان به مرگ حکایت دارد.
در پایان فیلم، آنجا که عروسی دختر قهوه چی و پسر سرباز با حضور گرم و شاد پیرمردها، نویدبخش باروری زندگی و راندن مرگ برای همیشه است، خبر تلخ مرگ از راه می رسد و طعم خوش غذای عروسی را از دهان پیرمردها می زداید. مرده زاییدن زن باردار روستا، یعنی بازگشت عزراییل، حضور مرگ و خط کشیدن به خام انگاری ما که حضرت مرگ، لابد، اول سراغ پیرمردها را می گیرد! مرگ همیشه و همه جا حاضر است؛ درست زمانی که انتظارش نداری، بر شخصی که تصور نمی کنی، رخ می دهد؛ مثل دار زدن پدر به دست پسر در گذشته و مرده به دنیا آمدن جنین در حال. زور مرگ به زندگی می چربد.
پی نوشت: تنها ایراد من، انتخاب پدر و دختر قهوه چی هستند که انگار از هنر بازیگری، کمی غریبه و دور هستند. لهجه و کلامشان با هر منطقی که ممکن است کارگردان داشته باشد، فیلم را از نفس می اندازد. راه رفتن و نگاه های پدر ساختگی است و صحبت کردن دختر، وصله ناجوری به فیلم.