مدتی پس از آنکه گفته بودی دوستت دارم،
رفتی و افتادم با تبر به جان تمام خیالهایی که با هم بودنمان را ساخته بود.
دودوتاهایم مساوی شد با آن که دلت را زده بودم، به همین سادگی !
اما اشک امانم نمی دهد می دانی چرا؟ تکه تکه های خیال های خرد شده به وسیله ی تبر، بر قلبم فرود می آیند و آن طفلک هم می شکند، آخر پوستش هنوز کلفت نشده است. کاش دلم آن حساب کتابها سرش می شد و من به فکر آن هستم که در کلاس تقویتی ثبت نامش کنم، اما حالا نه!
حالا که شب است و با بغضی در گلو در ایوان خانه نشسته ام و شب بی شهابم را با تلالو اشکهایم شهاب باران می کنم.
06/09/1390
از: مرضیه زهری