خب.. «بچه».. من در کل دوسش داشتم.
زنان و جنگ از دغدغههای همیشگی من هستن و این کار به هر دو موضوع پرداخته بود.
طراحی صحنه و نور؟ بهنظرم چیز
... دیدن ادامه ››
خاصی نداشت. لحظات پایانی اما با درآوردن کفشها.. قلبم!
بازیها؟ عالی، ملموس، بهاندازه، بیاغراق و زیادهروی. بازی هر دو، یا هر سه.
متن نمایشنامه؟ پر از لحظههای ناب و تأثیرگذار که میشه کلی دیالوگ ماندگار از توش درآورد.
چند مورد اما:
1. قسمتهایی که مترجم دقیقاً حرفهای طرفین رو تکرار میکردن بسسسسیار رو اعصابم بود و دیگه رسماً کلافه شده بودم و نمیفهمیدم چرا مثل یه سری قسمتهای دیگه همزمان زمزمه نمیکنن؟ هدف، دوباره شنیدن برای تأکید بیشتر بود؟ اما حسهای دو بازیگر اصلی که مثل بار اول منتقل نمیشد، بدتر، ایجاد کلافگی میکرد و اینو در اطرافیان هم دیدم. من دوس نداشتم این خلاقیتو.
2. با فلسفهی آقای مأمور مهاجرت در مورد «بچه باید درکنار مادرش بزرگ شه» و حرفایی که در مورد مشکلات بچههای اداپتشده زدن ۱۰۰٪ مخالفم، حالا ۹۹٪. مادر و پدر بچه کسانی نیستن که در تولیدش نقش داشتن یا بهدنیا آوردنش. اون مادر/پدر خوانده میتونن دقیقاً نقش اونها رو، حتی بهتر و مؤثرتر، ایفا کنن. بعد هم بله، ممکن است بچهای بههردلیلی در محیط جدید و مدرسه اذیت شود، اما این یعنی کلاً مهاجرت بده؟ کسی تجربهی عکسش رو نداشته؟! اتفاقاً کفهی این سمت ترازو بسسسیار سنگینتره. چه تعمیم دادنی بود؟ درنهایت، فرهنگ اداپشن و فرزندخواندگی سالیان متمادیه که در بلاد کفر جا افتاده و بازی برد-برد-برده (جامعه-سرپرست-فرزند). بله، استثنا هم داره، تقریباً هر اصلی استثنا داره؛ اما کلیت موضوع مطمئناً مثبت و انسانیه و کلی صفات خوب دیگه.
دم هر ۳ مادر نمایش گرم، شجاعتشون، عشقشون و حس و حالشون چنان تأثیری داشت که نمیتونستم بین اشک شوق و ناراحتی و غمم فرق بذارم.