در زمان تماشای این نمایش دوستداشتنی و سخت، محتوای کتاب اندیشههای مارکوس اورلئوس در ذهنم مرور میشد، اعتراف میکنم گیج شده بودم و همچنان دچار ابهاماتی هستم! خصوصا بهکارگیری سنبلهایی مثل خروس (احتمالا قدرت)، خرگوش(احتمالا تولد و بقا) و خرس (...)!
از زمان ظهور رواقیون در یونان باستان (فکر میکنم قبرس کنونی) و سپس ورود آنها به روم، این باور جاری شد که عقل در مقام یک صفت حتمی پروردگار و بهعنوان ابزار اصلی مدیریت جهان است، تا حدی که آنها مبانی ارائه شده توسط افلاطون و ارسطو را به چالش کشیدند و با تمام یا بخشی از آنها مقابله کردند. در قرون بعدی مولانا با داشتن اندیشههای وحدت وجودی و با بیان «پای استدلالیان چوبین بود، پای چوبین سخت بی تمکین بود», تکلیف مناقشه این دو را معلوم نمود. برای رواقیون اخلاقیات از اهمیت چندانی برخوردار نبود و به زعم اینجانب ریشههای تفکرات و باورهای ماکیاولی را میتوان در همینجا یافت. رواقیون خرد را تنها هنر انسان میدانستند و آن را ستایش میکردند. البته به عقیده ایشان کسیکه بر سر باورهایش بماند و به سوی مرگ رود خردمند است، به مانند منصور حلاج که کوس انالحق زد و گرفتار دار شد، یا مکتب شهادتطلبان که با آن آشنا هستیم. از درستی آن بگذریم، اما شاید این همان دیوانهایست که خردمندتر از همه است، یا بالعکس به ظاهر خردمند اما در باطن دیوانه!
دیوانهی نمایش در لامکان و لازمان و در بند تعقل خود و خرد جامعه پی پاسخ سوالهایی است که خردمند در مکالمه با او به آن اشاره میکند. با شکستن هر ساختاری، مخصوصا تعریف جنون و جهان. اما به باور بنده چیزی که شفاف و پیامگونه بیان شد، اعتراف تلخ و هولناک به قدرت جریان حاکم اجتماعی و یا سیاسی بود، هر قدر دیوانه و هر چند بیرحم، لذا عاقبت مقابله با آن فناست. قدرتی عظیم که حتی میتواند در اختیار انسانی کوچک باشد...