در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | نرگسی فلاح‌پسند درباره نمایش ژنرال مجهول: پنج‌شنبه روزی بود. خسته و کسل پشت میز تحریرم نشسته بودم که جناب دکتر د
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 22:13:58
پنج‌شنبه روزی بود. خسته و کسل پشت میز تحریرم نشسته بودم که جناب دکتر دریابیگی با من تماس گرفتند و گفتند در نمایش جدیدشان می‌خواهند من و عباسم هم حضور داشته باشیم (عباس نامی است که من بر روی سازم گذاشته‌ام) و بنا بر این شد که همان روز عصر سر تمرین حاضر شوم. نمایش‌نامه را نخوانده بودم و هیچ پیش‌زمینه‌ی ذهنی‌یی از فضای اجرایی نمایش نداشتم. و البته به جز خود جناب دریابیگی حتی یکی از اعضای گروه را نمی‌شناختم. در اولین مواجهه با تمرین از دکتر خواهش کردم که به من اجازه بدهند فقط تمرین را نظاره کنم و در تمرین‌های بعدی تصمیم بگیرم که باید چه موسیقی و صدایی برای این کار انتخاب کنم. با گروهی مواجه شدم که چندین ماه بود با هم در تمرین‌ها بودند و هماهنگی٬هم‌کاری و رفاقت زیبایشان بسیار تحت‌تأثیر قرارم داد.
سکوت کردم٬ گوشه‌ای به تماشای تمرین نشستم. تا به صحنه‌یی رسید که مارگریت از درهای چندتنی سنگین خانه صحبت می‌کند و ناگهان صدای آن درها را در ذهنم شنیدم و سازم را باز کردم . کنار دکتر نشستم و شروع به نواختن کردم. از آن لحظه به بعد جاهایی که لازم بود موسیقی جریان داشته باشد برایم توضیح داده شد و من ماندم و جهان عظیمی از موسیقی و صدا که باید از میان‌شان انتخاب می‌کردم. جهانی که جلویم در جریان بود٬ مرگ بود٬ ساطور بود٬ اسلحه‌ای بود که هر لحظه ممکن بود شلیک شود. جهانی که جلویم جریان داشت از مرگ و نابودی بشر صحبت می‌کرد. و هم‌چنین از مأمنی به نام کتاب مقدس. ساطور و اسلحه و شلیک‌ها و آخ گفتن‌های بازیگرها و مرگ‌های پی‌درپی باریگران و مونولوگ‌های تلخ شخصیت‌ها با سرعت عجیبی از جلوی دیدم عبور می‌کردند و من باید در لحظه شکار می‌کردم و آوا٬صدا٬موسیقی یا نوفه‌ی درستی را به سرعت انتخاب می‌کردم. در جهانی که مرگ در مرگ در مرگ است و هر لخظه پایان جهان و کره‌ی زمین نزدیک‌تر می‌شود من نیز باید مرگ و ناامیدی و ایمان به قدرتی ماورایی را به صدا درمی‌آوردم.
شخصیت‌ها آرام آرام آوای خاص خود را پیدا کردند. موقعیت‌ها و مونولوگ‌ها و صحنه‌ها موسیقی خاص خودشان را پیدا کردند. جهانی موسیقایی ساختم در ذهن ... دیدن ادامه ›› مارگریت. مارگریتی شدم که حرف نمی‌زند٬ حتی حرکت هم نمی‌کند و کسی هم با او در نمایش ارتباطی برقرار نمی‌کند. چیزی شبیه شبحی که در نمایش وجود دارد و کسی نمی‌بیندش. من را نیز کسی نمی‌بیند و من با موسیقی و آوا و نوفه هرشب مارگریت را می‌سازم.