در ستایش گلولههای پلاستیکی:
شرح اتاق تمرین کارگردانهای معاصر، آکنده از ترفندهایی برای حفظ حضور و تمرکز بازیگر روی صحنه است؛ از حرکات آهستهی «رابرت ویلسون» برای اینکه تمام تمرکز بدنآگاهانهی بازیگرانش را معطوف به آن حرکت کند، تا فرآیند تکرار با جزئیات بداههپردازیهای بازیگران «ائوجینو باربا» در هر تمرین، برای یکی شدن بازیگر با کنش صحنهای. اما وقتی برای اولینبار تمرین نمایش «ژنرال مجهول» به صحنهی جنگ(از آن جنگهایی که آخرینبار در کودکیام دشمنان را تارومار کردم) بدل شد و اولین تیر پلاستیکی کارگردان بر تنم نشست، فکرش را هم نمیکردم این گلولههای لعنتی همان کارکرد را برای ما داشتهباشند.
بله؛ این گلولهها خون نمایش هستند؛ گلوگهها در هوا بهانتظار نشستهاند تا لحظهی «من» را ویران کنند، و زندگی را در شخصیت بعدی بدمند. کارگردان در اتاق تمرین با اسلحهای آماده به شلیک ایستاده و شلیکاش مساوی با مرگ بازیگری روی صحنه و آغاز زندگی شخصیت/بازیگر بعدیست. در چنین شرایطی بستر زیست صحنهای(bios) بازیگر مهیا میشود؛ بازیگر آگاه است که فقط در فاصلهی دو شلیک گلوله امکان اجرا دارد، پس ناخوداگاه به «اکنون» پناه میآورد، چون معلوم نیست «کاین دم که فرو برم برآرم یا نه؟»
کم کم در طول تمرین، وقتی که گردوخاک مواجههی تازه با متن و گروه و ... از جلوی چشمانم کنار رفت، فهمیدم در چه بازیای شرکت کردم؛ بله، کارگردان
... دیدن ادامه ››
ما بازی میکند، از همان بازیهایی که آنقدر غرقش بودیم که نفهمیدیم کی بزرگ شدیم! با همان شور و حرارت با ما بازی میکند و ما یادمان میآید که در بچگی چگونه کودکی بودیم که از تجربهای به تجربهی دیگر سر میخورد، بدون اینکه حدودش را تعیین کند؛ و آیا این استعارهای برای تئاتر ساختن نیست؟ وقتی این جملات را در دفتر تمرینام نوشتم، بلافاصله جملهای از باربا به ذهنام آمد که آنجا یادداشتاش کردم، برداشتی که من را بهشدت تکان داده بود: « اغلب در خاستگاه مسیری خلاق، زخم و جراحتی وجود دارد، .... این زخم/ضرورت همچون تکانهای عمل میکرد که هدفاش نزدیک ماندن به پسرکی بود که روزگاری من بودم و گذر زمان از او جدایم کرده و به دنیایی از تغییرات پیوسته، هل داده بود.» و این شور، ما را در لحظه نگه میداشت، برای بازی کردن، بازی در بازی در بازی، و بیشتر بازی کردن!
این فرم در اجراها هم قرار نیست دست از سر ما بردارد، هر لحظه مرگ ما را فرا میخواند که بهنبالش برویم، و همینطور زندگی، پس لحظهای پرت شدن حواس، تمام اجرا را بهم میریزد، هر لحظه گوش ما آمادهی شنیدن است، و گوشتمان منتظر معاقشهی دردناک با ساچمهی پلاستیکی، و ... یک لحظه..!؟ راستی تمام این نمایش از مرگی که روی حیات در کرهی زمین سایه افکنده دم میزند، و قدرتهایی که زندگی را بهیغما میبرند! اینکه زندگی مردمانی به شلیک کارگردان وابستهاست و زندگی همهی ما انسانها به دکمهی قرمزی که زیر میز پرزیدنتهای مجنون است هم، خودش حکایتیست! انگار این گلولهها، امر سیاسی را بدون اینکه تبدیل به بیانیه شود، با تمام تسلیحات و کشتارش در فرم ما تنیده، و تجربهی هولناک معاصر را دردسترستر میکند. اشتباه نکنید! اینها تمجید از اثری که قرار است مشاهده کنید نیست، بلکه شرح تجربهی نظرورزانهی نگارنده از مواجهه با گلولههاییست که هرروز به هزار ادا و اطوار از آنها فرار میکند، و مدام به این فکر میکرد که چرا باید با سیل هجومشان سروکله بزند، اما هرچه به پیش رفت، بیشتر برایش مشخص شد که این گلولههای لعنتی چه حضور مهمی در کلیت نمایش دارند، و این بازی هرروزه چقدر شیرین/دردآور است.