درود سجاد عزیز
من از مخاطبینِ دیشبِ اجرای شما بودم.
اجرایی که در غیابِ میزانسنهای پر زرقوبرق، چشمهای مخاطب را تماماً به سمتِ جهانِ درونی و بیرونیِ انسانِ محبوس هدایت میکرد. جهانی که بازگشت به سیاهی در آن پررنگتر از بازگشت به نور بود.
دیشب دیدم که تاریکی از آن مستطیلِ سیاه به صندلیِ مخاطبین نشت کرد و بسیارانی که حتی تحمل چند ثانیه یا دقیقه از این خاموشی را نداشتند! حالا چه برسد به «علی»های دربند که شهروندِ همیشگیِ این خاموشیاند.
در سراسرِ اجرا به طرز حیرتانگیزی شعری از «گروس عبدالملکیان» در ذهنم میتپید و این شباهتِ فرمی (که در قسمتهایی از اجرا به اوج میرسید)
... دیدن ادامه ››
با این شعر، من را واداشت که شما را هم دعوت کنم به دانستناش.
در ادامه این شعر را میفرستم و امیدوارم همچنان و در هر شرایطی به جهانِ منحصربهفردِ خودت ادامه بدهی، چرا که روشنایی نه در نور، که در یگانگیست!
در اطراف خانهی من
آنکس که به دیوار فکر میکند
آزاد است
آنکس که به پنجره
غمگین
و آنکه به جستجوی آزادیست
میان چاردیوار نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم راه میرود
نشسته
میایستد
چند قدم...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر!
حالا
چه برسد به او
که نشسته
می ایستد
نه!
افتاد
«گروس عبدالملکیان»