ژان (به مِیت می گوید): ((من خیلی خوش شانس ام که می تونم این همه سیاهی رو توی تو نبینم! برعکسِ پدرم که نتونست. خب حق داشت؛ آخه اون همه چی رو با چشماش دیده بود. منتها بدشانسی اینجاست که نمی دونم کجا بخوابم؟! کاش توی خونه ی خودم، توی اتاقِ خودم، توی تختخوابِ خودم، این کار رو با من نمی کردی!))