در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | پیمان عوض پور: بسم الله الرحمن الرحیم فیلمنامه کوتاه «نوایی» نویسنده: پیما
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 21:27:32
بسم الله الرحمن الرحیم

فیلمنامه کوتاه
«نوایی»

نویسنده:
پیمان عوض پور



خلاصه طرح فیلمنامه نوایی
قهوه خانه روستایی خراسان، عاشیقعلی خواندن ترانه محلی نوایی را می کند و سازش را کنار می گزارد و چایش را ... دیدن ادامه ›› می نوشد. شیرمحمد در حالی که قلیان می کشد به سرفه افتاده و حالش بد می شود. عاشیقعلی به همراه ذوافقار قهوه چی از قهوه خانه خارج می شوند. مردان حاضر در قهوه خانه هریک چیزی می گویند، یکی از آنهاروی پاهای شیرمحمد نشسته و با مشت دو دستی بر روی سینه و شکم او ضربه وارد می کند. خون از دهان و بینی شیرمحمد به بیرون می پاشد. عاشیقعلی و ذوالفقار قهوه چی با لاغی وارد شده و شیر محمد را برای بردن به درمانگاه برروی الاغ می گزارند. در همین حال عاشیقعلی مردان حاضر در قهوه خانه را به خاطر اظهار نظرها و انجام کار اشتباه در باره شیرمحمد، سرزنش می کند. آنها شیرمحمد را با الاغ از قهوه خانه خارج می کنند و در حالی که دور می شوند دوباره مردان حاضر در قهوه خانه شروع به اظهار نظر می کنند.
روز- داخلی-کافه روستا
صدای نوایی نوایی فضا را پرکرده، شیر محمد که مردی کوتاه قد و چاق است، در حالیکه چهارزانو نشسته است، شیلنگ قلیان را با دست چپش از جلو دهانش کمی دور می کند و دهانش را که باز می کند، حجم زیادی از دود غلیظ بالای سرش را پر می کند. غلومی نوجوان دوازده ساله لاغر و ریزاندام، شاگرد قهوه خانه ذغال گردان را مثل فرفره می چرخاند، (صدای ترق توروق ذغالها بلند است)، ذوالفقار قهوه چی در حال شستشوی تعداد زیادی استکان نعلبکی است (صدای برهم خوردن استکان نعلبکی ها بلند است)چند مردمیان سال که لباس محلی برتن دارند و در حال قلیان کشیدن هستند (همزمان صدای قُل قُل قلیان های چند مرد که قلیان دود می کنند و در استکان های کمر باریک چای می خورند و کلی حرف می زنند شنیده می شود.) عاشیقعلی مردی حدودا پنجاه ساله و قد بلند و چهار شانه است، او دوتار رنگ و رو رفته اش را کناری می گزارد، چایش را برداشته و لاجرعه بالا می کشد، در همین حین همه به او احسنت و بارک الله می گویند، شیرمحمد هم با گفتن احسنت احسنت در حالی که دود غلیظی از دهانش بیرون می آید، شروع می کند به سرفه کردن، در ابتدا زیاد مهم جلوه نمی کند، اما پس از گذشت چند ثانیه، سرفه هایش زیاد می شوند و حالش وخیم می شود، به گونه ای که عاشیقعلی و ذوالفقار قهوه چی و بعد از آن دو، مابقی حاضران مضطربانه خود را به بالینش می رسانند. ذوالفقار قهوه چی دست خالی و عاشیقعلی ساز در دست، می دوند و از درب قهوه خانه خارج می شوند، بقیه بر بالین شیرمحمد گرد می آیند و با دست پاچگی هریک چیزی می گوید.
اولی: غلومی یالله بپر آب بیار. دومی:حتما ذغالش خوب جرق نشده. سومی: نه بابا غلومی کارش را خوب بلد است چهارمی: ها برای خودش استادی است با این سن کم. پنجمی: شیرممد یه ساعت دودو تو سینش نگه میداشت، جل الخالق عجیبه که این طور شده...!
آن ها در همین حال شیرمحمد را بر روی تخت چوبی قهوه خانه که بر رویش نشسته بود دراز می کنند و بالشی(متکایی) را زیر سرش می گزارند. مرد میانسالی به سرعت بر روی پاهای( ران های ) شیرمحمد می نشیند و با دو دستش محکم بر روی شکمش ضربه وارد می کند، چند نفر دیگر هم دستوراتی را صادر می کنند...
اولی: محکم تر. دومی: ها بزن تا از توی شکمش بیرون بزنه لامصب. سومی: بیا این طرف، کار تو نیست. چهارمی: راست میگه انگار دستات جون ندارن مرد. پنجمی: بزار ین کارش رو بکنه ، ای بابا...!
صدای عَر عَر الاغ در حالیکه نزدیک می شود از بیرون قهوه خانه شنیده می شود. ذوالفقار قهوه چی از درب وارد می شود و طناب الاغ را گرفته و آن را با خود به داخل آورده و به تختی که شیرمحمد را رویش دراز کرده اند نزدیکش می کند، دو سه ثانیه بعد عاشیقعلی پشت سر ذوالفقار وارد می شود، او دیگر سازی در دستانش ندارد. شیرمحمد حالش بدتر می شود و یک مرتبه از فشار زیاد نیم خیز می شود و با سرفه های پشت سرهم و شدیدی خون از دهانش به بیرون جهیده و به مردی که روی پاهایش نشسته است و اطراف و اطرافیانش می پاشد، همه از دوروبرش عقب می روند، عاشیقعلی اما به سرعت شیرمحمد را از روی تخت بلند می کند و با عصبانیت به مردی که روی پاهای شیرمحمد نشسته بود و حالا سیگار لفی را تابیده و با زغال گداخته قلیان شیرمحمد روشنش می کند بد و بیراه می گوید.
عاشیقعلی: چه می کردی مردک دیوانه؟! هین هین. این خر از تو بیشتر می فهمه...
سپس شیرمحمد را به کمک ذوالفقار سوار الاغ کرده و در حالیکه به پهلوهای الاغ می زنند به سرعت از قهوه خانه خارج می شوند. و به سرعت از آن جا دور می شوند، در حالیکه ما از درگاه خروجی قهوه خانه آن ها را نظاره می کنیم و پشتشان به ما است.
چند لحظه پس از آن، مردان حاضر در قهوه خانه با اکراه از درب قهوه خانه خارج شده و پس از این که آن سه از قهوه خانه دور می شوند، هریک چیزی می گوید:
خارجی-روز- دم درب قهوه خانه
اولی: ای بابا سرتاپایمان نجس شد. دومی: خدا شفایش بدهد، داغان شد، داغانش کردی. سومی: مگر چه کارش کردم؟! فشارش دادم تا چرک و خونش بیرون زد. چهارمی: من بروم جمع کنم... پنجمی: ها غلومی تو برو. ششمی: گفتم شیرممد این قدر دود توسینت نگه ندار...
پایان -پیمان عوض پور