زنی که دستی کشیده است به زنگاری ام
و روی دیگر سکه ی روزگاری ام
به او که به سمت کسی پیاده می خزد
بگو که برق تابش رعدی اجباری ام
به شکل زن که پابپای هرچه سیلی است
وفرم سرخ صورت بی اختیاری ام
به اشک و زن و سری که گرفته توی دست
به او بگو که من احتمال سوگ واریم
ماکه حالمان خوب است، دستمان پراز خیال شماست وقتی که او تحملی است بر غروب اجباری سرنوشت، وقتی درنگاه بشکسته ی آینه غُبار یادی از کسی نمی کند، خوب است و خوشحال از بارش نوستالژیک روزگار بر صفحه ی خیال، رو درروی صفحات مشوش عشق،خودم را ببینم یانه؟
بنشینم روبه نگاه آینه
روبه نگاه خدا
غرابتی دهشتناک میان نام شما و قصه ی خیال پریان،اتفاقی از افسانه به اسطوره، آژیدهاک بیا و این مغز،نان اضافه یادتان نرود.