و دانستم که او بر من عاشق بود آنگاه که میگفت :
اگر تو شاد گردی من غمگسار و اگر غمی من جان نثار ؛
اما من چنان مسحور بودم به صدای آن سـِحر ، که گوشم شنید و نشنید و چشمم دید و ندید..
میدانستم و انکار میکردم که میدانم.. :)
و آن خوار شدن..🖤
•
دگر باره در خود شکستم و اینبار چـُنان غمی بر من نشست ،
که گویی جانم از تن به در میرود..
کور بودم و چشم داشتم..
کر بودم و گوش داشتم..
•