یک اثر هنری ناب، با ابعادی سهل و ممتنع در متن، اجرا و بازی.
صحنۀ اثر با چرخش مدام، تعلیق وجود بونکر و کارکرد آن را در متن از ابتدا تا انتها القا میکند. متن با کاربرد زبانی چند لایه موازنۀ دو کاراکتر را پیوسته جابجا می کند و مخاطب را به تقلا برای کشف روابط جاری بر روی صحنه وا میدارد. نورپردازی با کمک چرخش بونکروارِ صحنۀ اجرا، به این موازنۀ متغییر دامن میزند. گاهی شخصیت ها سیلوئت میشوند و تاریکی ضدنور تمام محاسبات مخاطب در مورد روابط کاراکترها را بر هم میزنند.
متن از لحاظ ساختاری و زبانی به شدت یادآور مخزن جلال تهرانی است و حتی برخی از دیالوگها عینا تکرار دیالوگهای مخرن است. («تا وقتی خون میاد، زخمه؛ چرک کنه، میشه مرض؛ شوخی هم سرش نمیشه»)؛ روابط دکتر و دختر هم چیزی از جنس روابط «آقام» و «داداشی« را در مخرن تداعی میکنند. به نظر می رسد مخرن بعد از بیست و اندی سال در شکل و شمایلی دیگر در قلم نویسنده و بر روی صحنه رستاخیز کرده است.
نمیدانم این جمله میتواند حال و هوای ارتباط پیچیدۀ کاراکترها را القا کند یا نه، اما این جمله ای بود که بعد از دیدن اجرا در ذهنم وول میخورد: «فرانکنشتاین عاشق میشود.»