الان چشمانم سنگین شده است، دارم به خواب میروم.
امروز خواب بودم، دوستم زنگ زد و گفت :"پاشو بزن بیرون بچه، بیا بریم یه تیاتری، سینمایی، یه چیزی، یه کم روحیه ات عوض بشه! کنکور رو دادی دیگه تموم شد، زندگی ولی کماکان جریان داره!" هنوز در خواب و بیداری بودم، فقط فهمیدم ساعت هفت میدون ولیعصر باید باشم! اینکه چی و کجا میخوایم بریم رو نفهمیدم! ساعت رو نگاه کردم، شیش بود! دیر بود! رفتم آماده شدم و زدم بیرون! سر کبکانیان هم دیگر رو دیدیم و بدون هیچ پیش فرضی و بدون اینکه بدونیم چی قراره بگذره، رفتیم بلیط خریدیم و به تماشا نشستیم! هه! تماشا! به شنوا نشستیم! و چه خوب نشستیم و شنستیم!
الان دیروقت است و دارد خوابم میبرد! چشمانم سنگین است! کابوس واره ها از جلوی چشمانم یک به یک رد می شوند! برخی را سریع رد میکنم و برخی را نگه داشته و حسابی تماشا میکنم! آری اینبار دیگر آنها را تماشا
... دیدن ادامه ››
میکنم.
از لذت هایی بود که دنیای مرا تغییر داد! بیدارم کرد! تلنگری برای مدهوشی بیهوده ،که در آن فرو رفته بودم! شاید پیچیدگی خاصی نداشت، شاید برخی جاها من هم اذیت شدم، اما ته اش یه حس خوب تو دل آدم میموند!
دست وحید رهبانی و باقی اعضای گروه نقشینه رو میفشارم و بهشان خسته نباشید عرض می کنم