دلت نمی گیرد از تاریکی، دختر جان؟ من که نیامده دلم گرفت. قبرستان کرده ای این اتاق را - کجا جا کرده ای دَده های این خانه را؟ چه بی رمق شده اند این چشم هایت، دختر جان. گریه کرده ای یا تازه چشم باز کرده ای از خواب ِ قیلوله؟ خواب ِ نحسی ست این خواب ِ روزهای بارانی - چه خوب که من با خودم آوردم این چند تکه النگ و دولنگ ِ بزک را. کمی سُرمه حال می آورد این چشم ها را - به چی نگاه می کنی میان تاریکی این باغ؟ چه خوفی افتاده به باغ. نگاه نکن، دختر جان. دلتنگی می آورد این باران ِ نحس. مرا که دلتنگ کرد - وای، «شاتوبریان». گفتم چرا قمبرک زده ای در این اتاق ِ بی گفت و لُفت. این «شاتوبریان» و این باران - با هم - می شوند درد ِ بی درمان.
از: کبوتری ناگهان / محمد چرم شیر