در زرورق دل…
باید به همین سایه ها اعتماد کنم …سایه هایی که محو می شوند در مدور نگاهی که در گردباد آسیاب می چرخد…
چمباتمه که بزنم و بغل بگیرم زانوهای تاخورده ام را …باز هم نمی آیی و من چقدر در خلاء این اوهام تو را فکر کرده ام …
دیروز کاکتوس خانه یمان افطار نکرده مرد و من تازه فهمیدم به خدا رسیدن تا چه اندازه سخت است…
می دانی ،دیگر آیینه ها نشانم نمی دهند …با من قهرند یا گم شده ام ،نمی دانم …تنها می دانم در جستجوی تو راه آمده ام که خودم را هزار بار در هزاران گورستان دفن کرده ام ….
کودکانه هایم خاک گرفته اند در زنگار
... دیدن ادامه ››
خاطرات نبودنت…
در حوالی روزهایی که کش آمده اند…
گیجم..هنوز گیجم…درست مثل ساعت شماته داری که نمی داند چه وقت باید زنگ بزند …
وقتی نقاره ها در صدای بال زدن کبوترها به پرواز در می آید و من سراسیمه در مه چشمانم گرگ و میش میشوم…
باید سلامم را به تو برسانم و بروم …هرچقدر دور…هرچقدر نزدیک …
می دانم که می شنوی ام …حتی اگر حجره های حنجره ام ،خاموش باشد…