در حال و هوای مرگ
پیش از هر چیز باید بگویم که لانچر 5، بی شک یکی از بهترین کارهایی است که این روزها میتوان به دیدن آن نشست و دیگران را به دیدنش
... دیدن ادامه ››
دعوت کرد اما این موضع دلیلی بر آن نیست که برخی از نکات از چشممان دور بماند
الف) در مورد نسبت متن و اجرا:
متن نمایشنامه که اگر فرصتی شود، در مورد آن بعدترخواهم نوشت از اجرا جلوتر است. بی شک متن دربردارنده خلاقیتی شگرف در ایجاد ابهام، واگویه تضادهای اجتماعی ، اشاراتی به مفاهیمی مانند سلطه ، قدرت، بازتولید نظام اجتماعی و ... است که اجرا از آن عقب مانده است. برای مثال بگذارید به صحنه ای اشاره کنم که سرباز دارای معلولیت جسمی در مقابل شایگان قرار می گیرد. حضور یک فرد با معلولیت جسمی در صحنه به طور بالقوه همدلی تماشاگر را به دنبال دارد به ویژه اگر این فرد معلول مورد تمسخر قرار بگیرد و در برابر چشمان مخاطب خرد و حقیر شود، اجرا اما فاقد مکانیسم مناسب برای انتقال این احساس است. از همان ابتدای این صحنه و به واسطه کدی که به اشتباه در دیالوگ های قبلی به مخاطب داده شده است، ما می دانیم که این فرد معلول در قبال تابان که خودکشی کرده است گناهکار است. لذا روبرویی مجدد فرد معلول و بازرس از همان ابتدا، ما را در کنار بازرس قرار می دهد. شاید به همین دلیل باشد که از شکنجه های وی تا سر حد مرگ احساس بدی به تماشاگر دست نمی دهد. البته ممکن است این ادراک به واسطه تفاوت در سطح بازی بازیگران - به ویژه بازی هوشمندانه و کم نقص سربازرس- رخ داده باشد اما به هر حال در اجرا چاره ای برای این تمایز سطوح اندیشیده نشده است. فقط تصور کنید که در دیالوگ گویی های مجدد بازرس و سرباز معلول، ابتدا به واسطه همان همدلی همیشگی طرف سرباز معلول بودیم و کم کم وزنه به سمت بازرس سنگینی می کرد و در نهایت متوجه می شدیم که این معلول از حقیقت ماجرا باخبر بوده است اما لاپوشانی کرده است، چه میزان تاثیر بیشتری از این دوئل میگرفتیم، اما اینگونه نیست... با این شیوه اجرا عملا چنین امکانی از دست رفته است و روح متن دچار خدشه شده است....
ب) در مورد متن
نمایشنامه در برخی لحظات چشمگیر و درخشان است، خنده های خوب و بجایی از تماشاگر می گیرد اما دقیقا لحظاتی که دچار شعارزدگی می شود، از نفس می افتد... هر چند کوشش شده است که با گنجاندن شوخی، زهر این لحظات شعاری گرفته شود اما در عمل چنین امری حاصل نشده است... برای مثال لحظاتی را در نظر بیاورید که شایگان در مورد نسبی بودن حقیقت و از یاد رفتن مرگ انسان ها داد سخن می دهد ، نویسندگان مجبور می شوند برای گل درشت نشدن چنین لحظانی بلافاصله شوخی هایی را در متن بگنجانند اما نه تنها چیزی به نمایش اضافه نمی شود بلکه همان کلمات گل درشت هم معنای خودشان را از دست می دهند. واقعا چه نیازی هست که شایگان به منشی اش از امکان نداشتن دستیابی به حقیقت بگوید یا از اینکه آنچه از یاد می رود، مرگ انسان هاست و ... . همین علاقه به شعار دادن است که باعث می شود پایان بندی باشکوهی که شایگان می گوید ترانه ای که تابان پشت تلفن خواند را بخوان جایش را به صحنه پایانی و مملو از شعار بدهد... کاش همانجا همان ترانه خوانده می شد و آن شعارهای پایانی شنیده نمی شد....نویسندگان بزرگوار و عزیز، شما در متن آنچه می خواستید را دقیق و مو به مو گفتید چه نیازی به شعار دادن بود؟
نکته دوم در مورد متن اینجاست که هر چند نویسندگان علاقه خاصی به این داشته اند که نشان دهند حقیقت تکه تکه شده و دور از دسترس است اما به این مسئله توجه نکرده اند که در بنیاد تفکر پست مدرن نه تنها حقیقت بلکه آنکه به جستجوی حقیقت می رود نیز ناقص هستند... فقط حقیقت نیست که دور از دسترس و غیرقابل شناخت است بلکه انسان نیز به عنوان موجودی که همواره با ضعف، نسیان و غفلت پنجه در پنجه است، امکان خویشتن را برای شناخت حقیقت تضعیف می کند. مسئله ی متن در اینجاست که شایگان به عنوان انسانی که در جستجوی حقیقت است، فاقد هرگونه ضعف انسانی است...یکبار هم که در متن به فراموشی او اشاره می شود و در برابر منشی اش عصبانی می شود، متن در پایان همان را نیز تقض می کند و به منشی یادآوری می کند که او فرد فراموشکاری نیست بلکه در مرتبه اول همه داستان را تعریف نکرده است... سوال اینجاست که اگر بپذیریم حقیقت یا همان چیزی که در لانچر 5 به خون کشیده شد، همیشه دور از دسترس باقی خواهد ماند چرا جوینده حقیقت این همه ابرانسان است... البته متن در ابتدای کار اشاره ای به این مسئله دارد که شایگان برای گرفتن ارتقا نیازمند حل این پرونده است اما آنقدر این مسئله در روند نمایش فراموش می شود و آن قدر شخصیت شایگان عقل کل و در برابر دیگران سرتر است که هیچ شکی مبنی بر ضعیف بودن یا ضعف داشتن این کاراکتر بروز نمی کند... کاش این شخصیت در برابر دیگران این همه وجوه مثبت نداشت و می توانستیم بپذیریم که او نیز همچون همه انسان های دیگر ضعیف است و نقاط ضعفی دارد... نمی دانم شاید این نقیصه نه از متن بلکه از بازی تحسین برانگیز بازیگر ناشی شده باشد....
این نکات کوچک، دلیلی نیست که به احترام این کار دوست داشتنی و از یاد نرفتنی کلاه از سر برندارم و به این نیاندیشم که واقعاً آخر دنیا کجاست؟ چند جوان رعنا همانجا در انتهای دنیا مرگ را در آغوش کشیدند و چند نفر دیگر باید مرگ را انتخاب کنند تا به یاد بیاوریم هیچ پسری در سربازی مرد نمی شود، تنها وجهی از انسانیت خویش را از دست می دهد... همه ی ما پسرانی که روی تختهای آسایشگاه های سربازی به سقف خیره شدیم، راس ساعت 9 شب چراغها را بر رویمان خاموش کردند، میتوانیم شهادت دهیم که بخشی از عاطفه مان را آنجا جا گذاشتیم... هنوز که هنوز است به تنهایی و بی کسی جوانکی می اندیشم که ساعت 2 نصف شب بیدارش می کنند تا کنار برجکی که احدالناسی از چند کیلومتری آن نمیگذرذ و زوزه باد و سرمای استخوان ساز امکان هر فکری را می خشکاند، نگهبانی دهد.... باور کنید آنجا آخر دنیاست... همانجایی که انسان بودنمان را دادیم اما مردانگی تحویل نگرفتیم...
لانچر 5 همیشه در پستوی ذهن هر پسری که روزی به سربازی رفته است، لانه کرده است... شاید خودش را به یاد نیاورد اما بی شک اشکهایی که پای لانچر ریخته است را به یاد دارد... خون بسیاری از ما آنجا دلمه بسته است...