نیم ساعت اول به این فکر می کردم که چه بازیگرهای فوق العاده ای، چه شروع پر کششی و چه دیالوگ های مسحور کننده ای. نیم ساعت دوم غرق گریم های فوق العاده بودم. مفتون آهنگ ها و آوازها. فقط یکباری پایم را انداختم روی آن پا. نیم ساعت سوم از همسرم که برای اولین بار بود به تئاتر می آمد پرسیدم: دوست داری؟ سرش را تکان داد. من هم کمی خودم را روی صندلی جابجا کردم تا بتوانم راحت تر بنشینم. نیم ساعت چهارم به این فکر می کردم که چقدر برای این تئاتر زحمت کشیده شده، اما چرا روی این صندلی های لعنتی نمیشود نشست؟ چرا انقدر درد دارد؟ نیم ساعت پنجم، به سختی می توانستم به تئاتر توجه کنم. پایین تنه کلن بی حس! هی این ور و آن ور می کردم بلکه یک جوری طاقت بیاورم و نمایش تمام شود. راستش را بخواهید چند باری هم به آن سوراخ های توی صحنه نگاه کردم و با خودم فکر کردم اگر می شد چطوری باید بدون این که حواس کسی را پرت کنم، از در فرار کنم. نیم ساعت ششم، به عمل های جراحی فکر می کردم که بعد از این باید روی پایین تنه ام انجام دهم. اینکه این باسن دیگر برای من باسن نمی شود و هی داشتم از روی صندلی سر می خوردم پایین. خواستم بزنم به آن رگم و کف زمین بنشینم. به همسر گفتم و گفت: آبرو داری کن. آبرو داری کردم و ده دقیقه پایانی را به ساعت گوشی موبایلم زل زده بود که خدا رو شکر با تشویق خودشان ، ما با کمال میل و افتخار و شادمانی از جا جستیم و تشویق کردیم.
.
.
.
پانویس:
1- نمایش شاهکار بود. با وجود وضعیت بد صندلی ها و گرمای سالن، همین که سه ساعت مردم را میخکوب کرده بود و بندرت صدایی از کسی بلند
... دیدن ادامه ››
می شد، قدرت بچه های بازیگر و عوامل آن را نشان می داد
2- نمی توانم ، نمی توانم، نمی توانم غر نزنم که چقدر صندلی ها بد بود. و این سوال برای من وجود دارد که چرا با وجود سالن های فوق العاده ای مثل سالن های تئاتر کوروش، این تئاتر فاخر باید در چنین سالنی کار شود.
3- ما در قسمت E و در جلوترین ردیف و در حلق بازیگرها نشسته بودیم. تنها نکته ای که به نظرم رسید، مکان قرار گیری تخت بود که در سکانس های پایانی، عملن ما هیچ دیدی نسبت به صحنه نداشتیم و بیشتر حدس می زدیم که آن طرف چه اتفاقی دارد رخ می دهد.
4- و شاهکارتر از شاهکار، دیالوگ های آن مرد بود که دنبال خودش می گشت. بی نظیر، استثنایی و مدهوش کننده!