دیگر نه گلایه ای دارم
نه گله ای، نه گلوله ای مانده در گلویی
و نه گلدانی که در خاکش ریشه کنم
من از زمینی گرم رستم
از بذرهای وحشی بلوط
زمینی که امن نیست،جای ماندن نیست
مثل گودال قلبم که گورش را دیگران کنده اند
وجای پر کردن نیست
هرروز واژه ای در سینه ام میگرید
آماده زایش است،جان میبخشمش
ولی همچون رفیق شاعرم
گهواره ام را روی گسل نمی تابانم
کودکی در من هنوز شاد است و میخندد
کودکی که خود نزاییدمش
اما چشمان معصومش را ،با
قصه ای به تلخی نبودنت، دیگرنمیخوابانم .م.ع