چهره واقعیت گاهی میتواند آنقدر زشت و ترسناک باشد که مرا قانع کند، با آن روبرو نشوم و یا بترسم آن را ببینم یا بشنوم، گاهی اوقات با دستان سیاه و خون آلود خود که تداعی کننده جنون و دیوانگیست، درب خانه مرا میزند، ناخودآگاه بسمت درب کشیده میشوم، درب را باز می کنم ولی توان روبرو شدن را با او ندارم، لبخند می زند ولی من بدون اینکه تعارفی بزنم درب را به رویش می بندم، آنقدر درب را میزند که تصمیم میگیرم به هر کجا که شد فرار کنم. اما به خودم می گویم یک لحظه صبر کن، ممکن است کسی که پشت درب ایستاده است، مادر یا برادری باشد که سالها قبل خانه را ترک کرده باشند یا اینکه پستچی با یک لباس ایرلندی که برایم بسته ای را آورده است، شاید داخل آن بسته چیزی که همیشه جستجو می کردم باشد، کلیدی برای نجات، یک کتاب راهنما و یا اسلحه ای برای یک انتخاب.
رسالت سروده هایی با محصول عشق، چندان دلخواه من نیست، هیچ وقت از خواندن صفحه چهل آن کتاب نمی ترسیدم، فقط برای سرودن یا حتی خواندن شعری که مرا رها و آزاد کند در حال جستجو بودم، برای یافتنش تمام تابوهای دنیا را خواهم شکست، راه های ممنوعه را خواهم گشود.
شاید من هیچ وقت آن چیزی که فکر میکردم نبودم و یا نخواهم بود آن چیزی که می اندیشم.