مختومه... نمایش خوب و جذابی بود با دغدغهای ارزشمند و بازیهای عالی.
اگر هم تم سیاسی دارید که دیدنش لطف (و حرص) خاصی داره.
اولش فکر کردم
... دیدن ادامه ››
قراره با کانسپتی مشابه فیلم «دوازده مرد خشمگین» روبرو بشم و «صادق» هم همون منجی عالم بشریت هستن؛ اما با پیش رفتن نمایش متوجه شدم که به پدیدهای درست درنقطهی مقابل اونچه تصور میکردم پرداخته شده.
طراحی لباس و گریم واقعاً عالی بود. وقتی بازیگر چپی (اسمشون یادم نیست) با اون اورکت خاص و بافت قهوهای (و البته مدل مو) وارد شدن، تو دلم حسابی خندیدم: تیپ انقد داد-بزن؟! تیپ و گریمهای «شاهین» و «کوروش» هم کاملاً مناسب و گویا بود.
فقط راستش متوجه نشدم تیپ «صادق» نمایندهی چه قشر خاصی بوده (با توجه به تیشرت زردرنگ و گردنبد و کت چرم و از اون طرف تیکهی همکارشون به نماز صبح و اصلاً اسم «صادق»، و از یه طرف دیگه داشتن برادر قاضی حکومتی و البته تعویض شخصیت الاکلنگ وارشون، خیلیی ترکیبی و از درک من خارج بودن. اصلاً شاید پیام این شخصیت هم همین بود، نمیدونم).
نکتهی قابلتوجه برای من، انتخاب درست بازیگران بود (بین 4 نقشی که روی صحنه دیدم حداقل). وقتی بعد نمایش در محوطهی ایرانشهر بازیگرها رو با تیپ واقعی خودشون و اونقدر متفاوت دیدم دوباره فکر کردم «تو مو بینی و من پیچش مو» چقدر باید در مورد کارگردانی و بازیگردانی مصداق داشته باشه.
دکور هم خب، بهعنوان یک دفتر یا اتاق در یک سازمان دولتی کافی بود بهنظرم و با دو تا پنجره و یه قاب عکس، کارکرد خودش رو داشت. فقط نگران دور ریختن اونهمه کاغذ و پروندهم بعد نمایش، کاش استفادهی مفیدی ازشون بشه.
به نظرم نمایش هرچه را که باید گفت و هرچه رو منظورش بود انتقال داد، اکثراً هم با دیالوگهای پشت سر هم و شخصیتسازیهای مناسب. هر جا هم سؤالی در مورد روند منطقی و چرایی ماجراها برای مخاطب پیش میاومد، گویی از قبل پیشبینی شده بود و یکی از بازیگرها در نقش پرسشگر و دیگری پاسخگو ظاهر میشدن. بااینحال باز هم منطق هستهی اصلی ماجرا میلنگید، نه؟
بهعنوان مثال، قتل یک انسان خاص، در مکانی خاص، با انگیزهای خاص، با شاهدانی خاص چطور قرار بود گردن یک آقا/خانم دیگه با شرایطی تقریباً مبهم بیفته و بعد هم طرف زیر بار بره و در دادگاه هم براش حکم نهایی صادر بشه و بعد از این طریق، «سیامک»نامی از حبس ابد رها بشه و تمام؟ یعنی هرجومرج تا این اندازه؟ یا قضیه فقط نمادین بود که خب حقیقتاً میتونست باشه، ولی من خیلی درکش نکردم.
خلاقیت در استفاده از چراغهای دستی قرمزرنگ رو دوست داشتم. فقط از اونجایی که وقتی منی که تازه ردیف دوم بودم و استعداد ویژهای هم در تندخوانی و خوندن خطهای ناخوانا دارم اومدم همهی نوشتههای روی تخته رو بخونم پاک شدن و آهی از نهاد من برخاست، به نظرم این نوشتهها کارایی موردنظر رو نداشتن و لازم نبود این صحنه اونننننقدر طولانی شه تا کل تخته از مشخصات و جزئیات کامل 4 نفر پر شه. پیام، خیلی زودتر از اینها رسونده شده بود.
موضوع دیگه که دوست داشتم اینجا بگم اینه که نمیدونم چرا بعضی از تماشاگرها هنوز با عباراتی مثل «... خوردی» یا «.. خوردم» اینطور میخندن؟ بزرگ شدیم دیگه، نه؟!
طرف داره به فنا میره از شدت استرس و استیصال و عصبانیت توأمان، بعد خندههای مستانه در حد خم شدن فقط به همین عبارت.
موندم واقعاً از همذاتپنداری نوع بشر و نوع ارتباطش با پدیدهها. البته تعمیمپذیر و قابل قضاوت هم نیس. چی بگم؟