داستان حضور من در این نمایش دقیقا به مانند داستان بازرس اوهل در فیلم ایلوژنیست بود.
از ابتدای شروع نمایش (حتی قبل از شروع نیز!) کوله باری از نقدها و نکات ریز و درشتی بود که پشت سرهم در نظرم میآمد و با خود احساس میکردم چقدر دید و نگاه باز و روشن و دقیقی دارم که این ایرادات رو میبینم 😅
از شلوغیها و دیالوگ های گُنگ و طولانی و خسته کننده گرفته تا غیرقابل تشخیص بودن نوع بازی و فعالیت بازیگران سایه؛ از استفاده از زبانهای غیر از زبانی که مخاطب ممکن است بفهمد گرفته تا آمد و شد های بی علت (به نظر بنده) و حتی روند سریع و کوبنده ای که متل مشت های آن مشت زن، مخاطب را گیج میکرد.
تا پایان نمایش در حال یافتن و کشف رمز بودم! که ناگهان در آخر نمایش مثل یخ وارفتم و به مانند بازرس اوهل در سکانس نیمه پایانی فیلم ایلوژنیست خود را در موقعیتی یافتم که گویی از اول نمایش درحال بازی خوردن بودم و پیش خود فکرمیکردم که بسیار زیرکانه نمایش را کشف میکنم.
حس من در پایان نمایش درست مثل بازرس اوهل بود که از بازی خوردن خود و اینکه کسی پیدا شده بود که از او زبل تر و زیرک تر بوده، میخندید و با اینکه سرش کلاه رفته بود اما بازهم از گول خوردن خود خوشحال بود و میخندید؛ خنده ای از سر ذوق؛ ذوقی برای اینکه حداقل به کسی باخته که از او باهوش تر و زیرک تر بوده.
و این نمایش مرا به طرز بسیار بسیار لذت بخشی گول زد.
واقعا در درجه اول به نویسنده و کارگردان باید تبریک گفت بابت چنین ذهن پویا و خلاقی.
همچنین خداقوت به کل تیم که این بینظمی های هماهنگ را دقیقا هماهنگونه که باید میبود، توانستند پیاده کنند.
درود بر شما و آرزوی موفقیت های روزافزون 💐🌺💗