یه آقایی زد به شونم که ساعت چنده؟ دو و نیم ظهر بود. قطار رسید و من
بین جمعیت سوار شدم. نگاهم تو آدما می چرخید. احساس میکردم چیزی تغییر کرده. نه هیچ چیز. مترو همیشه متروعه. آدما همیشه میرن و میان. یسری همیشه بو عطر میدن و یسری بو سیگار، یسری عرق. دستفروشا همیشه چیزای ارزون و بدرد بخور دارن. همه چیز ادامه داره و تکرار میشه.