باورتون میشه یه اجرا میتونه از لابهلای تماشاگران در حال انتظار شروع بشه؟؟
اون هم با جنون پوست کندن سیبزمینی
مثل این میمونه که کتاب دست بگیری و بخوایی از کلیات مباحث کتاب سر در بیاری و مقدمه
یا پیشگفتار نویسنده رو بخونی
یه جورایی سرک کشیدن توی داستان میمونه
خیلی جالب بود که کارگردان این اجرا
این حس رو درک کرده بود و در شروع اجرا این حس کنجکاوانه رو به شدت تحریک کرده بود.
در شروع اجرا حس میکنی مثل یه مسافر زمانی هستی که همه چی رو داری میبینی
اما کسی تو رو نمیبینه
همه چی …
از اتمام داستان نوشت یک نویسنده
... دیدن ادامه ››
تا فکر و خیالات در رابطه با شخصیت پردازی کارکترهای داستانش
تا تغییر دادنشون و جایگزین کردنشون توی زمان و مکان مناسب صحنه و دیالوگهای اونها
باورتون میشه…
میشه از یک کارکتر چندتا روی صحنه داشت و از هر کدوم،هر زمانی که خواستی توی زمان مناسب استفاده کنی.
آشیلها
مارگریتها همه بی نظیر و سرجای مناسبی قرار گرفته بودن و روی خط سمفونی خودشون
حرکت میکردن
کاپیتان هم میون این زن و شوهر داستان اعقواگری خودش رو ایفا میکرد
و در نهایت که فکر میکنی بازی شطرنج به کیش و مات رسیده و همه چی تمومه
تازه داستان ورق میخوره و یه سر فصل جدید شروع میشه
یه زاویه دیگه رو در جهانی دیگه با روایت شخصی دیگه بهت نشون میشه
دو جهان در یک اجرا…
همیشه دنیا جوری نیست که میبینی و روایت میکنی
جاسوسی علیه ضدجاسوسی
داستانی پشت داستان دیگه و در انتهای پایان
یکی بود یکی نبود …