در مجادله ای که بین ادیپ و تیریسیاس در میگیرد ، ادیپ به تیرسیاس میگوید : تو که نابینایی چگونه فهمیدی من پدرم را کشتم؟!
تیریسیاس میگوید من به این دلیل کورم که بتوانم واقعیت هارا ببینم ...
به این ترتیب ادیپ با دو سوزن از پیراهن مادرش خود را کور میکند
و کرئون که با آز قدرت، نابینای حقیقت شده، خویش را قاتل میخواند، نعش هایمون را بر صحنه حمل میکند و بدین سان، پیامد خودپرستی وی متجلی میشود.
و در انتها همسرایان: اینک پادشاه
است که فراز می آید، گواهی آشکار از گناه گران خود بر سر دست دارد. ...
کرئون: وای بر من، میدانم! خدایان بر من خشم گرفتند، و مرا به راه ستم انداختند، ... این گناه من است. فاش میگویم، قاتل منم! ببرید مرا، من دیگر نیستم، من نیستی ام ، من نیستی ام !