درباره ی تئاتر « تنهایی وتنهایی وطنهایی »
نویسنده : سجاد افشاریان
کارگردان : کیومرث مرادی
.
در جایی خوانده ام که تئاتر ضروریترین زبان بشر برای تحقق اهداف ستمدیدگان است ؛ ستمدیدگانی که شاید روزگاری با یک ایدئولوژی واحد تنها در یک قشر خاص همچون کشاورزان و کارگران خلاصه میشد اما حال با نگاه های متفاوتتر میتوان افراد و اقشار مختلفی را در زیر این کلیدواژه جای داد. سجاد افشاریان با اقتباس خود از متن « پیکر زن همچون میدانِ نبرد در جنگ بوسنی » نوشته ی ماتنی ویسنی یک ، ستمدیدگانِ بسیاری را مورد خطاب قرار میدهد ، افرادی که شاید متوجه امرِ تراژیک در زندگی روزمره ی خود نیستند اما در مواجهه بااین اثر به ناگاه تحت تاثیر قرار میگیرند و از جهانِ متن خارج و به پیرامونِ خود بهتر و دقیقتر نگاه میکنند.
در جایی خودِ نویسنده ( ویسنی یک ) میگوید از کتابِ رویدادِ فراموششدگان » اثر ولیبور سولیک برای توصیف صحنهی کشتارها از زبان دورا استفاده
... دیدن ادامه ››
کرده است اما بهتر است به تنهایی وتنهایی وطنهایی بگوییم گونه ای از « تئاترِ ستمدیدگان »
تئاتری که مخاطب را از جایگاهِ منفعلِ خود خارج و به او عاملیت میبخشد تا جاهایی از اجرا را با توصیف خود از وطن کامل کنند. اگر متنِ اصلی در یک زنانگی غوطهور است و مارا در پشتِ مرزهای بوسنی یا کشورهای جنگزده نگه میدارد ، بنظرِ من متنِ تنهایی چرخشی جهانشمولتر دارد و اینبار این سوال را در ذهن شکل میدهد که آیا نامِ وطن و اینکه در کجای این جهانِ پهناور به دنیا آمده ایم ، مسئله ی اصلی و عاملِ سعادت و بدبختیِ ما نیست؟ اینکه خوشبختی و نگونبختی بجای اینکه امری فردی باشد آیا در جمعی بودنش خلاصه نمیشود؟ آیا ژنتیک / نژاد و عاملِ وراثت تضمین کننده ی خوشبختی یا بدبختی نمیشود؟! زیستِ یک نوزادِ متولدشده در نوارِغزه تفاوتی با یک نوزاد تازه متولد شده در کشور سوئیس ندارد؟ شاید دکتر کیت متوجه ی همین ایراد شده است که دیگر به خدا و ساز و کارش اعتقاد ندارد و شمایلی از یک مردِ اگزیستانسیالیست را به ما نشان میدهد. بماند که این اجرا را میتوان از دیدگاهِ اگزیستانسیالیستی هم موردِ کاوش قرار داد ؛ اما قطعا و بقولِ معروف در این مقال نمیگنجد.
در شبی که بنده اجرا را دیدم در قسمتی که بازیگر ( سجاد افشاریان ) از مخاطب سوال میکرد : وطن از نگاهِ تو چیست؟ در پاسخ تنها و تنها تصاویری دیده میشد که نشان از عمقُ فاجعه میداد! اینجا بود که از خود پرسیدم : اگر این اثر در جایی خارج از خاورمیانه اجرا میشد چه پاسخ هایی شنیده میشد؟ این چه روحِ تراژدی است که بر فرازِ سرِ ما میچرخد؟
مسئله ی قابلِ گفتگو اگر در متنِ اصلی ، جنگ باشد و ما با یک نمایشنامه ی ضدِجنگ روبه رو باشیم ، سجاد افشاریان در جایگاهِ نویسنده ، تقدیر را نشانه میرود!
در جایی از اجرا بعنوانِ مخاطب وحشتی در ذهنم شکل گرفت ، کیت در دیالوگهایش انگار مسئله ی تجاوزِ سربازانِ دشمن به دورا را مسئله ای از پیش تعیین شده میدانست ، انگار در پسِ ذهنِ دکتر کیت تولد در این نقطه از جهان ( جهانِ ستمدیدگان ) عاملِ بدبختی است! برای همین میخواهد فرزندِ دورا را به جایی خارج از مرزها ببرد و بهگونه ای اورا نجات دهد چراکه میتواند دورا بعدی در رحمِ دورا فعلی شکل بگیرد اگر از این وطنِ خشن و وحشی خارج نشود. آخ که میشود در اینجا به نمایشنامه ی « بچه » نوشته ی نغمه ثمینی هم اشاره ای کرد ؛ درجاییکه یک مهاجرِ زن با فریاد از یک بازجو استرالیایی ( اگر اشتباه نکرده باشم ) میپرسد :
- فرقِ من و تو توی جاییه که توش بدنیا اومدیم؟ آره؟!
حالا بااین تفاسیر متوجه میشویم که چرا نویسنده عنوان « تنهایی وتنهایی وطنهایی » را برای نمایشنامه اش برگزیده است.
نمایشنامه ی پیشِرو شاید حولِ همان تکگویی معروفِ
« بودن یا نبودن » در نمایشنامه هملت نوشته ی شکسپیر میچرخد ؛ مفهوم این تکسخنگویی بدینگونه ادامه مییابد که آیا اصیلتر آن است که تقدیر زمانه (تغییرات دنیای پیش مدرن) را تاب آوریم، یا در برابر دریای مصائب آن از خودمان دفاع کنیم؟ البته که بازیگر ( دکتر کیت / سجاد افشاریان ) در جایی از دیالوگ هایش با بازیگرِ زن ( دورا / آتنا اسدی ) جوابِ این سوال را میدهد که باید ادامه داد / باامید و جسارت / شاید چنین مواجههای با زندگی و مفهوم تغییریافته آن، انسان عصر شکسپیر را به شک میانداخت که آیا باید تسلیم شود یا بهتر است با پویایی شتاب زده ی زمانه ی خود مقابله کند اما در این اجرا امید و ادامه دادن است که در انتها باقی میماند.
از متن که فراتر رویم ، ایده ی اجرایی اثر خود را نمایان میکند ، شیوه ای که از فاصلهگذاری / بیگانهسازی استفاده میکند و مخاطب را در توهمِ تئاتر و جهانش غرق نمیکند و پرتش میکند به ایرانشهر! که چقدر درست و بهجا سالنی که این اجرا در آن اجرا میشود نامش ایرانشهر است!
کارگردان بوسیله ی تکنیکِ فاصلهگذاری اشاراتِ درستی به ایران و مناسبت های اجتماعی / سیاسی آن با اجرا برقرار میکند؛ البته که در طولِ اجرا میشود به یادِ آگستوبوال و آرای او در راستای تئاترِ کاربردی هم افتاد و در انتها زمانیکه آن بینی قرمزرنگِ « دلقک » روی بینیِ بازیگر قرار میگیرد ، فیگورِ یک تسهیلگر از همانی که آگستوبوال نامش را « ژوکر » میگذاشت را تصویر میشود که مخاطب را در امرِ آگاهی و فهمیدن همراهی میکند ، روشی خلاقانه که زیربنای آن اما نه عینا از نظریاتِ آگستوبوآل و تئاتر ستمدیدگان اوست که در روزگاری که اجراها مخاطب را در انفعالِ خود تنها رها میکنند ، قابلِ ستایش است.