همون چند دقیقهی اولِ اجرا یه لحظه از ذهنم گذشت که اگه قرار بود یه روزی من کارگردان بشم، احتمالاً سبکِ انتخابیم یه چیزی میشد شبیهِ کوروشِ سلیمانی... داستانهایی که میفهمم، دیالوگهایی که میفهمم، دکورهایی که میفهمم... همه چی خودمونی و واقعی و شبیهِ زندگیهای روزمره، با یه کمی اغراق و یه کمی طنز.
پس در نتیجه... مشخصه که این اجرا رو دوست داشتم و فکر میکنم به نسبتِ کارهای قبلیِ جنابِ سلیمانی پختهتر و دلچسبتر هم بود...
و بسیار بسیار خوشحال شدم از دیدنِ اجرایِ رامینِ ناصرنصیر... اجراهای قبلی که از ایشون دیده بودم انقدر زمان ازش گذشته که فکر میکردم تا حالا کاری ازشون ندیدم! اما قول میدم دیگه آقایِ دووالِ گیج و ساده رو فراموش
... دیدن ادامه ››
نکنم! :)
.
.
.
.
و چقدر دلم برای ایرانشهر تنگ شده بود...
۲۴ شهریورِ ۱۴۰۱ که از ایرانشهر برگشتم خونه اصلاً فکر نمیکردم تا دفعهی بعدی که از لابلایِ درختا و گربههای پارک رد میشم و واردِ این ساختمون میشم و به خانومِ خوشرویِ توی گیشه سلام میکنم و بلیتم رو پرینت میگیرم انقدر زمان گذشته باشه...
امشب که واردِ ساختمونِ ایرانشهر شدم ناخودآگاه یادِ این جمله افتادم:
"وطن یعنی اینکه نباید همهی اینها اتفاق میافتاد."