بخدا که اگر بگم یک نمایش ِ اندازهیِ عاشقانه دیدم،چرت نگفتم.
خودت رُ صدا بزن، یک قهوه مهمونش کن و بهش بگو من عاشقت شدم، انقدر ازت میدانم که ممکن است مجنونت شوم، میترسم این جنون تا آنجا پیش برود که مغلوبت شوم، و به جایی برسد که تو آنی باشی که از پا درم میآوری. که جانم را میگیری، تو جانم را گرفتی.
کارگردان انگاری که متن خودش را ترجمه کرده، اجرایی که خلق کرده از ترجمه خودش جلوتر است. از واژهها به بکرترین شکل استفاده میکند و روایتی دلنشین به ثمر میآید. کار خوب است، بی نیاز از آنکه ادعایی کند، بی نیاز از آنکه به تعداد فروش بلیتش بنازد یا اسیرِ مردابِ درشت گویی و درشت نگاری شود. دویکنفر دارد که به اندازند، به جااند و درستند. نور به خوبی انجام وظیفه میکند، موسیقی همانیست که باید و صحنه چفتِ روایت.
کیفتان کوک، دمتان گرم👌🏻👌🏻♥️