بیدکی بودم همنشین باد
روز و شب با کسی کارم نبود
در سکوتی بی آهنگ
روزهای آفتابی و شب های مهتابی ام را می گذراندم
گاه گاه سایه ای بودم بر رهگذران
ناگاه در آن سکوت عظیم
کسی از راه رسید و گفت
هر که بی آهنگ است، هر که را با کسی کاری نیست، نیست باید گردد
این را گفت و تیشه انداخت بر پیکرم
حال
دیگر
سایه ای هم ندارم...
کنده ای گشته ام مبهوت بر روزگار.