«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
پدر جان زندگی سخت است
در این دنیای بی سیرت
که انسان واژه ی پوچیست
خدا را بندگی سخت است
در اینجا صحبت از درد است
در اینجا خانه ها سرد است
پدر جان در دیار ما صفایی نیست
از آن دنیای رویایی نشانی نیست
پدر جان جسم من سست است، رنجور است
و من با رنج و دردی سخت برایت می نویسم
زندگی سخت است.
صبا
سلام دوست عزیز. دوره آثار افلاطون کتابی بود که بهتون معرفی کردم.
اما در مورد افسردگی، منظورم این بود که افسردگی ریشه های مختلفی می تونه داشته باشه و هر پیشنهادی نمیتونه در موردش کارساز باشه. بهتره با آدمی که علمی در موردش می دونه صحبت کنید...
چقدر دردناک است
این آنتروپی لعنتی مدام بالاتر می رود
این آنتروپی فزاینده
با سرعتی معادل چهار هزار و پانصد تپش قلب در ساعت
آخر کار خود را خواهد کرد...
خاکستر می شوند نفس هایم
تو نیز خرسندی...
از این کم رنگ شدن هایم...
فلش این زمان دو سر لعنت را
کاش
می توانستم به سمت ... تو ... برگردانم
کاش
خاکستر و خاکستری مایل به سفید می شدی...
درهم ریختگی هایم کاش
این همه آزادی اختیار نداشتند...
صبا
دستانم
بار گناهی را می کشند و
چشمانم
امتداد نگاه توست...
در این تلاطم مرگ آور
چه می خواهی از جانم؟
که زنده به گور شدنم
حتی
راضیت نمی کند؟
من
اع تراض دارم
آقای خدا...
صبا
خاطرت هست؟
جمهوری خودمختار کنگو من بودم و تو
سراسر مهربانی.
این روزها در غم نبودت چه کسی اشک هایم را دامن می گیرد؟
چشمان مهربان چه کسی همدم تنهاییم می شود؟
خاطرت هست؟...
آنجا که هستی
باد می وزد گاهی؟
بوسه هایم بر صورتت آرام می گیرند؟
این روزها در نبودت بوسه بر چشمانم آرزوست
تب می کنم
دستمال خیس بر پیشانیم آرزوست...
خاطرت هست؟
عجب روزگار پر مهیبی است
عجب آشفته بازار غریبی است
عجب رسم و سازی دارد این شهر
عجب طوفان و بادی دارد این بحر
عجب عاشق پیشگان بی نصیبی
عجب بی مسلکان نا نجیبی
عجب شهد و شرابی هی هات
عجب شور و نوایی هی هات
عجب باران تندی است امشب
عجب بار نیازی است امشب
عجب این نا رفیقان جان فدایند
همه پشت نقابی پر ریایند
عجب این آسمان دلگیر و تنهاست
نگاه کن آفتاب درگیر غم هاست...
سنگ چین و پشت پرچین ها
دست های چروکیده
زندگی در نگاه یک کوزه
نقش های دما دیده
پس پستو و زمزمه ها
زخم های جلا دیده
شیون یک زن از سرما
پلک های نیاسوده
مرگ ققنوس و پس از آن
کرکسان غذا دیده
در شکاف بی قراری ها
روزها در عزا دیده
آه شور زنده ماندن مرد
ریسه های نتابیده
صبا.
چشمانش هنوز بسته بود...
نی را در لیوان فرو برد و فوت کرد...
حبابی ایجاد شد
چشمانش را باز کرد...
نگاهی به آن انداخت، حباب نا پدید شد،
.........................................چشمانش را بست.
بیدکی بودم همنشین باد
روز و شب با کسی کارم نبود
در سکوتی بی آهنگ
روزهای آفتابی و شب های مهتابی ام را می گذراندم
گاه گاه سایه ای بودم بر رهگذران
ناگاه در آن سکوت عظیم
کسی از راه رسید و گفت
هر که بی آهنگ است، هر که را با کسی کاری نیست، نیست باید گردد
این را گفت و تیشه انداخت بر پیکرم
حال
دیگر
سایه ای هم ندارم...
کنده ای گشته ام مبهوت بر روزگار.
ای شمع آهسته بسوز
این قلم کند شده
اندکی آهسته تر اشک بریز
شعر من مانده هنوز
من غبار تیرگی را می سرایم
تو نسوز
تو بمان در پس این شعر سپید
در تب آن رفته ز یاد
در شب تیره و تار
که در آن تاریکی غم و اندوه مرا می خواند
آه ای شمع خاموش مشو...
...شعر من مانده هنوز
من هراس بی کسی را می سرایم
تو نسوز
شعر من مانده هنوز...
که چرا باید ماند
و چرا باید بود
و نباید پرسید
و نباید بویید
و نباید رقصید
در میان امواج.
و نباید رویید
با نگاهی آزاد...
و نباید، آری...
...این بود نجوای آن بی قرار شبگرد
که از پشت پرچین خیال تو نیز گذر کرده شاید.
در یک حرکت غیر منتظره تونستم برای 3شنبه نمایش اتللو رو رزو کنم...
راستی laP topam تو همه ی قسمت های سایت میره به جز دیوار ، نمی دونم چرا؟ کسی می دونه؟ :(
سلام بر دوستان عزیزم. من چند روز پیش یه یادگاری نوشتم و بعد رفتم مسافرت و دسترسی به اینترنت نداشتم.
عذر می خوام که نتونستم جواب گوی نظرات با ارزشتون باشم. البته بحث یه مقدار فلسفی می شه و من ترجیح می دم در فرصتی مناسب بهش بپردازیم... در خصوص مرگ خلاقیت ...
در تئاتر هیچ اثری تمام شده و کامل نیست. اجراهای مختلف و نقدهایی که وارد می شوند همواره شکل جدیدی از یک نمایشنامه را نشان می دهند که شاید در فکر خود نویسنده نیز وجود نداشته است.
هرچند به مرگ خلاقیت معتقدم از طرفی به تئاتر به عنوان هنری خلاق ایمان دارم.