اگه بری سردم می شه
ازون بدتر هم اتفاق می افته
این دیالوگ و ادامش که یادم نمی یاد بین سیامک صفری و پانته آ پناهی رد و بدل شد و واقعا فوق العاده بود
خانه سربی
من دیشب این نمایش رو دیدم. نمایش خوبی بود. مختصر و مفید. از این نمایشهای روانپریشانه خوشم میاد. بعضی لحظهها یه جوری میشدم. نمیتونم بگم چه جوری.. ولی این یه جوری شدن رو دوست داشتم. بعضی دیالوگهای نمایش خیلی خوب بود.
و تصورات و تفکراتی که با دیدن این نمایش تو ذهنم میومد... حرفهایی که سیامک خان میگفت، در مورد لباس و دوختودوز و شکافتن و دوباره دوختن و برهنه شدن و کجومعوج بودن لباسهای پسرش و ... من رو کمی به فکر وا میداشت.
منطق داستانی یه جورایی وجود نداشت، یه چیزی شبیه خواب بود یا شایدم کابوس... تو خواب منطقی وجود نداره. دیالوگها میتونه چند بار از اول تکرار بشه. زمان معنی خاصی نداره. تو بعضی خوابها همینطور شلوغی و همهمه است... من دوست دارم فکر کنم که این نمایش تصویر یه خواب بود. یه خوابی که توش خندیدم، ترسیدم، شکه شدم و ...
بازی بازیگرها تو این نمایش خیلی خوب بود. بازی شیرین فرزین صابونی واقعا جالب بود و بقیه هم که طبیعتا خوب بودند. آهنگهایی هم که پخش میشد رو من خیلی دوست داشتم. خیلی خاص بودند. حس خوبی بهم میداد.
در کل از دیدن این نمایش راضیم. به اندازه لذت بردم. به اندازه خندیدم. به اندازه سردم شد و ...
سلام
راستش یه دیالوگی بود راجب ساخت فیلم مستند یادم نمیاد...
خیلی خوب بود..
منظورش این بود که مستندایی که ساخته میشن واقعی نیستند و بازی میکنند
که به پرنده تشبیه کرده بودن .
پرنده هایی که تربیت شدن و ....
اگه کسی یادش هست خوشحال میشم برام بنویستش...