در میان همهمه ی خشم های فلزی که از طیاره های بعثی بر سرمان می بارید, ما چیزی برای از دست دادن نداشتیم!
من یقه اسکی ام را زیرِ کت مشکی ام میپوشیدم و در اتاق سردم با تصحیح ورقه های امتحانی شبم را روز می کردم!
تو آن بافت زرشکی رنگت که پارسال بافته بودی را بر دوشت می گذاشتی و کتاب های زبانت را می خواندی.
ما حرف نمی زدیم! ما از حرف زدن می ترسیدیم!
بلدِ حرف زدن که باشیم, تهرانِ بمب زده برایمان از هر شهر دیگری امن تر خواهد بود.
بوی پرتقال های سوخته روی بخاری مدرسه می آید. کاش امروز بعدِ بمباران, زنگی به مدرسه بزنی و حالم را بپرسی! منم با بی میلی بگویم که خوبم و در نابلد ترین حالت ممکن از تو بخواهم که نگران نباشی!
امروز یکی از شاگرد هایم را تنبیه کردم! گریه اش درامد! از بی رحمی ام بغضم گرفت. جبران میکنم!
... دیدن ادامه ››
قول می دهم.
عزیز دلم! من عاشق خنده هایت هستم. حتی وقتی نمیدانم در حال خندیدن به منِ ناشی هستی یا واقعا از ته دل می خندی!
من عاشق همین سرخاب سفیدآب های ناشیانه ات هستم!
درست گفتی, آدم باید در مواقع سخت روی یارش حساب باز کند! یار بودنِ در خوشی که سخت نیست.
راستی! روی میز آشپزخانه برایت یک دسته گل گذاشتم. امید وارم دوستش داشته باشی!
من برمی گردم. خیلی زود. برمیگردم و خانه خراب شده مان را با هم درست میکنیم. به من فرصت بده تا موج بمب از سرم بپرد! فرصت بده تا خاک های روی صورتم را کنار بزنم.
منتظرم باش... آقای پیمان معادی, از صمیم قلب , بابت بمب, یک عاشقانه شمارا دوست دارم.
همت تان , سبز...