”مرد شده“ همان حکم شرعی است که بر ما تئاتر را تکلیف میکند. مرد شده از همان ورودی سمندریان با بروشور داخل پاکت نامه، انگار تماشاگرش را به عروسی خون دعوت میکند. روی صندلی مینشاندَت و خودش با یک مهتابی کج و کولهی آویزانِ معلق در هوا در عمق صحنه دلْدل میزند که شروع شود و بگوید من ”کوبانی“ ام. نقشه را بدهد دستت و بگوید حالا با انگشت اشاره سوریه را، حالا حلب را، حالا کوبانی را پیدا نه، گم کن. با یک پونز حذفش کن، زنانش ولی حذف نمی شوند. خود جنگاند لامذهبها از بس که نمی میرند. اینجای قصه را هرچقدر هم که صفحه بزنی، گم نمی شود و از جای سوراخ همان پونز بر پیشانی تاریخ، شرم، شُرّه خواهد کرد.
خانهای جنگزده در عمق صحنه، که گوشه کنارش دوربینی کار گذاشته اند و انعکاسش را تماشاگر روی دو پرده در بالای صحنه میبیند. همان حس ناامنی که جنگ تا اتاقخواب هایمان تا درون کمدهایمان ادامهاش داده است.
قصهی ”فرمیسْک“، همان دختر کوبانی که برای سرش دو میلیون دلار جایزه گذاشتهاند، همان که پدر دشمن را در آورده، برادرش ”شورش“، پزشکی که رها کرده و رفته و حالا به زادگاهش بازگشته تا خواهرش را از منجلاب جنگ فراری دهد ، پدرشان خالو سِروان (که بگذارید خود فرمیسک مرگش را برایتان تعریف کند) و رفقایش ”هانا“ و ”مَردی“ و ”علیرضا“ و علیرضا و علیرضا، نامزد فرمیسک که انگار قرار است اینجا هم مثل متنهای علیرضا نادری غایبِ بیظهور باشد. قرار باشد بیاید دیر کند یا هیچ وقت نرسد، ما بمانیم و نجات دهنده ای که انتهای نمایش دیگر در گور خفته است.
مرگ معصومانه شاگردان هانا از بی دوا و درمانی، مرگ دختر خردسالت، مرگ پدرت، مرگ
... دیدن ادامه ››
علیرضا...
این مرگ ها باید ته دلمان را خالی کند، فرمیسک، تو نمیگذاری لعنتی. تو همان تولدِ نوزادِ چند خانه آن طرف تری در دل جنگ. تو همان دو گیس بافتهی هانایی در دل لباس رزم که یک لحظه، تمام پرده را بالای صحنه پر میکند. تو همان باقیماندهی برکتی در کابینتهای در آستانه فرو ریختن. تو همان روسری گلداری که بعد از خبر مرگ علیرضا روی زمین باز میشوی و گرمی نان رزمنده ها را به خاطره میسپاری. تو همان شوخیهای بی نمکی که در دلِ اضطرار آتش و خون مزه میکند.
و ما... و ما همانگونه که نرمنرم به لهجهی غلیظِ کُردی نمایش، به خش خش صدای بازیگران با هاشاف عادت میکنیم، به صدای خمپارهها، به شلیک گلولهها و به سوت کشیدن گوشهایمان بعد از هر سیلی، حالا داریم به تو هم عادت میکنیم. در هر مقامی که باشی. به تو هنگام نان پختن، به تو هنگام شیر دادن، به تو هنگام عشق بازی و حالا در هنگامهی جنگ، اسلحه به دوش، هرچقدر که گولّهی کلاش به برنو نخورَد، به تویی که مرد شده عادت میکنیم.
تئاترشون اصالت داره و باید دیده شه.