در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال نیکان راست قلم | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 20:57:36
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
”مرد شده“ همان حکم شرعی است که بر ما تئاتر را تکلیف میکند. مرد شده از همان ورودی سمندریان با بروشور داخل پاکت نامه، انگار تماشاگرش را به عروسی خون دعوت میکند. روی صندلی می‌نشاندَت و خودش با یک مهتابی کج و کوله‌ی آویزانِ معلق در هوا در عمق صحنه دل‌ْدل میزند که شروع شود و بگوید من ”کوبانی“ ام. نقشه را بدهد دستت و بگوید حالا با انگشت اشاره سوریه را، حالا حلب را، حالا کوبانی را پیدا نه، گم کن. با یک پونز حذفش کن، زنانش ولی حذف نمی شوند‌‌. خود جنگ‌اند لامذهب‌ها از بس که نمی میرند‌. اینجای قصه را هرچقدر هم که صفحه بزنی، گم نمی شود و از جای سوراخ همان پونز بر پیشانی تاریخ، شرم، شُرّه خواهد کرد.
خانه‌ای جنگ‌زده در عمق صحنه، که گوشه کنارش دوربینی کار گذاشته اند و انعکاسش را تماشاگر روی دو پرده در بالای صحنه می‌بیند. همان حس ناامنی که جنگ تا اتاق‌خواب هایمان تا درون کمدهایمان ادامه‌اش داده است.
قصه‌ی ”فرمیسْک“، همان دختر کوبانی که برای سرش دو میلیون دلار جایزه گذاشته‌اند، همان که پدر دشمن را در آورده، برادرش ”شورش“، پزشکی که رها کرده و رفته و حالا به زادگاهش بازگشته تا خواهرش را از منجلاب جنگ فراری دهد ، پدرشان خالو سِروان (که بگذارید خود فرمیسک مرگش را برایتان تعریف کند) و رفقایش ”هانا“ و ”مَردی“ و ”علیرضا“ و علیرضا و علیرضا، نامزد فرمیسک که انگار قرار است اینجا هم مثل متنهای علیرضا نادری غایبِ بی‌ظهور باشد. قرار باشد بیاید دیر کند یا هیچ وقت نرسد، ما بمانیم و نجات دهنده ای که انتهای نمایش دیگر در گور خفته است.
مرگ معصومانه شاگردان هانا از بی دوا و درمانی، مرگ دختر خردسالت، مرگ پدرت، مرگ ... دیدن ادامه ›› علیرضا...
این مرگ ها باید ته دلمان را خالی کند، فرمیسک، تو نمیگذاری لعنتی. تو همان تولدِ نوزادِ چند خانه آن طرف تری در دل جنگ. تو همان دو گیس بافته‌ی هانایی در دل لباس رزم که یک لحظه، تمام پرده را بالای صحنه پر میکند. تو همان باقیمانده‌ی برکتی در کابینتهای در آستانه فرو ریختن. تو همان روسری گلداری که بعد از خبر مرگ علیرضا روی زمین باز میشوی و گرمی نان رزمنده ها را به خاطره میسپاری. تو همان شوخی‌های بی نمکی که در دلِ اضطرار آتش و خون مزه میکند.
و ما..‌. و ما همانگونه که نرم‌نرم به لهجه‌ی غلیظِ کُردی نمایش، به خش خش صدای بازیگران با هاش‌اف عادت میکنیم، به صدای خمپاره‌ها، به شلیک گلوله‌ها و به سوت کشیدن گوشهایمان بعد از هر سیلی، حالا داریم به تو هم عادت میکنیم. در هر مقامی که باشی. به تو هنگام نان پختن، به تو هنگام شیر دادن، به تو هنگام عشق بازی و حالا در هنگامه‌ی جنگ، اسلحه به دوش، هرچقدر که گولّه‌ی کلاش به برنو نخورَد، به تویی که مرد شده عادت میکنیم.
تئاترشون اصالت داره و باید دیده شه.
’”و چند داستان دیگر...“
از همان اسمش شروع کنم.اسمش آدم را یادِ ”و غیره“ می اندازد. یاد ”سایر بازیگران“. یادِ ”و قس علی هذا“. یاد بازیکنانِ نیمکت نشینِ ذخیره‌.
کِی ما حواسمان آنقدر رفت پی ستاره های نقش اصلی که یادمان رفت سایر بازیگران را تا ته بخوانیم و بعد سالن را ترک کنیم؟
غافل شدیم از اینکه آنها هر کدام قصه بودند. زندگی بودند.
”و چند داستان دیگر...“
لاشه ی خونیِ چند روز مانده و باد کرده ی تهران است. مثل یک کاغذِ پر تهدیدِ مچاله ی گوشه ی سطل که پیام لاریان، جسورانه بازش کرده و دارد این شبها در ایرانشهر با صدای بلند میخواندَش.
کافی ست تلویزیون خانه، این محجوبِ بی خاصیت را خاموش کنید و به ایرانشهر سری بزنید تا ببینید ... دیدن ادامه ›› و بشنویدَش.
اصولن اجرای نمایشنامه های اپیزودیک، راه رفتن روی لبه ی تیغ است.لاریان تا انتها روی این تیغ راه می رود و با نوشتن هر اپیزود انگار که هم دست و پای خودش را بُریده و هم حالا که به اجرا درآمده، تماشاگر را زخمی از سالن بیرون می فرستد.
هر اپیزود، روایتگر نوعی از خشونت است و چفت و بست قابل قبولی دارد. حرفِ قصه ها تکراری است اما موقعیت ها جدیدند.لحن، تازه است. آدم هایش را کمتر در این شرایط دیده ایم. مثلن زن چادری اپیزود دو که با دیالوگ انتهاییش، سیلی را به مخاطب می زند و بلافاصله نور می رود.
یا شخصیتی که سجاد تابش در اپیزود ۴ با ظرافت (با یک حرکت دست، یک آوا، ور رفتن با موی روی پا) کاملن تعریفش می کند.
هر اپیزود از همان ابتدا دستش را رو نمی کند. با خساست اطلاعات می دهد، اما به اندازه. یک طوری که تا انتها درگیر بمانی و میان دیالوگ ها کنکاش کنی و از گذشته ای که این آدم ها را به این روز انداخته، سر در بیاوری. پر از لحظات عمیق که برای هر بازیگری خودشناسی به همراه می آورد: ”من اگر بودم، چه می کردم؟“
دنبالِ راهِ چاره گشتن و سم زُداییِ ابعادِ هر فاجعه بماند برای مخاطب، وقتی که تنها پیاده به خانه بر می گردد.
به خشونت فکر می کنم. به اینکه هر کداممان چقدر معصوم و مظلومیم، در اوج اینکه ناخواسته بد می شویم.خشن می شویم.بی رحم می شویم. اما باز باید دوستمان داشت. چرا که باید به انسان امیدوار بود. چرا که ما همه محصول موقعیت های دشواریم.
انگار که سایه ی ابدی اشتباهات ”گذشته“ و ترس از ”آینده“، چنان خودش را روی امروزمان پهن کرده که نمی گذارد فکرمان در ”حال“ کار کند، پس بنده ی غریزی ترین احساسات می شویم.
خشونت یکی از همان هاست. امکانِ تولید آنی اش از پس هر تصمیم آنی، برای تک تکمان وجود دارد. نمایشی کردن این خشونتِ زائیده ی خیانت، تجاوز، قتل، حرفِ تازه ی لاریان است.
روابط پر تزلزلِ پیدا، پنهان، تمام شده، به نیمه رسیده، آسیب دیده ی آدم ها، حرف تازه ی اوست.
انگار که عشق، زندگی، پاکیزگی در حدِ همان تعاریف آرمانی باقی مانده اند، چون اینجا تهران است.
پرتاب شده در گوشه ی سالن سمندریان.با دکوری که دیوارهای شیبدار ناپایدارش، هنوز ایستاست، بلند است و دستمان به هیچ کجایش نمی رسد.بند نمی شود.گیر نمی کند تا چنگ بزنیم، از این شهر سر بیرون بیاوریم و از نو نفس بگیریم. اینجا دارد مثل موریانه، آدم، آدم میخورد.