دایی پِدرو: ((تِرِسا، تازگی به نقشه ی کشورمون نگاه کردی؟ مثل یه بشقاب شکسته شده! ما که توی بخشِ شکسته ش ایم؛ حاشیه ی بشقاب که محاصره است و بالای بشقاب هم که بمب افکن ها هستند)).
من اجرای آخر را دیدم و با کمال احترام کار را دوست نداشتم! بیشتر نمایشنامه خوانی بود تا تئاتر! طراحی لباس و صحنه فاجعه بود! کشیش مسیحی با هیبتی شبیه معلم های پرورشی دهه شصت ایران، زن اسپانیایی با مانتو و شلوار و شال برسر، یک میز و دو تا صندلی که واقعا نفهمیدم اگر جابه جا نمی شد چه مشکلی پیش می آمد، خانه ای که ظاهرا در نداشت و افراد یک دفعه در آن ظاهر می شدند، مجروحی که خونریزی داشت ولی لباسش تمییز بود و از درد به خودش می پیچید و هیچ کس به ذهنش نمی رسید به او بگوید بنشیند! کارگردان محترم در پایان کار گفت نزدیک به 420 مرتبه تمرین داشتند و اصلا نمی توانم بفهمم چطور در این چهارصد مرتبه هیچ کس متوجه این جزئیات به ظاهر کوچک ولی مهم نشده است. واقعیت به خاطر متن و نام برشت به دیدن این کار آمدم و برای زحمات شما عزیزان ارزش قائلم ولی واقعا کار ضعیف و سطح پایانی بود. در آخر یک خواهش از صمیم قلب از تمامی عوامل اجرایی، لطفا لطفا لطفا پایان کار از تک تک افراد حاضر در سالن تشکر نکنید! باور بفرمایید ما برای همه اهالی هنر ارزش قایل هستیم و نیازی نیست پس از پایان کار خودتان و ما را خسته کنید!
پاینده باشید.
کشیش [با خشم به دایی پِدرو می گوید]: ((وظیفه ی کلیسا این نیست که سپید رو سیاه و سیاه رو سپید نشون بده!))