وطن، وطن، وطن، وطن
تو سبز جاودان بمان...
به یاد سیاوش کسرایی که بخشهایی از منظومه ی بلند او برای آرش کمانگیر در این نمایش خوانده شد و من با کلمه به کلمه و بند به بند آن که از دهان شخصیتهای نمایش ادا میشد گریستم.
برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار
... دیدن ادامه ››
و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ ...
بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من ...
نمایش آرش کمانگیر مروری بود بر تاریخ اساطیری ایران از دوران پیشدادیان تا روزگار منوچهر و ایستادگی آرش؛ موسیقی و رقص و شادی و اندوه درهم آمیخته بودند و فراز و فرود زندگی را نشان میدادند جایی از نمایش موبد به مادر آرش گفت خانواده تو مردمان سرزمین ایران را نجات خواهند داد اما سهم شما اندوه است و این خلاصه ای از زندگی بود فشرده، کوتاه و گویا هر فرازی را فرودی هست و در هر فرود شوق فرازی دیگر.
اگر تاخیر در شروع را در نظر نگیریم هرچند طولانی بود، باید گفت اجرای نسل، های مختلف در کنار هم، از کودک و نوجوان و جوان در یک صحنه و با هماهنگی قابل قبول با رنگ و بویی شاد و امیدوار کننده لحظات خوبی را برای خانواده به همراه داشت و کورسوی امید را در دل روشن می کرد تماشای نوجوانانی که شعر آرش کمانگیر کسرایی را میخواندند پیام قصه آرش هم امید بود و امید و ماندن و دیدن سرافرازی ایران و نابودی ضحاکان و کوتاهی دست افراسیابان. من همراه با پسرانم شش و هشت ساله و مادرم به تماشا نشستیم و همه راضی بیرون آمدیم