خواب میبینم...خواب میبینم تو یه مکعب شیشه ای معلق تو هوا زندانی ام.
آدمای زیادی پایین این مکعب جمع شدن دارن منو تماشا میکنن.
مادرا منو با انگشت به بچه های کوچیکشون نشون میدن و در گوش بچه هاشون یه چیزی میگن،که من نمیفهمم چیه.
خواب میبینم دارم از یه کوه خیلی بلند سقوط میکنم انگار بال دارم.
یه پرنده افسانه ای منو رو هوا میقاپه و برای خوراک بچه هاش میبره.
از چشمام شروع میکنن،حتما چشمای خوشمزه ای دارم.
خواب میبینم تو یه بیمارستان روانی بستری شدم....بالاخره
به صورتم دست میکشم ولی صورت ندارم..انگار یه خمیر سفید تمام صورتمو پوشونده.
خواب میبینم تو یه خیابون خیلی شلوغ دارم راه میرم ولی لختم...لختِ
... دیدن ادامه ››
لخت...
وقتی رسیدیم خونه خیلی خسته بودیم مجبور بودیم مغزامونو در بیاریم بندازیم تو آب سرد...که صاف شن...تمییز شن...
ولی وقتی دوباره رفتیم سراغشون به جز یه مشت حجم سفت و سرد و پیر دیگه چیزی نبودن...آه