"هر کسی ار ظن خود شد یار من"
دیشب نمایش بنی آدم را دیدم در باغ ارغنون. و قرار گرفتن در این فضا و لذت بردن از یک کار فرم در مرکز مرکز شهر باعث شد، فکرم کمی از دغدغهای روز مره خارج شده و کمی با خود در مورد نمایشی بسیار دوست داشتنی دیگر (مراسم قطع دست...) که در اینجا دیده بودم فکر کنم. در خاطرات خود جستجو کردم و سریع به نقد جالبی درباره آنسفالیت از دوستی بنام فرزین که کاملا برداشتی متفاوت از کار بهادری کارگردان همین نمایش داشت توجه کردم
چرا هر چه در مورد مراسم قطع دست فکر کردم برداشت من عرفانی تر می شد و شاید متفاوت تر. متن را نخوانده بودم ولی به محض اینکه فهمیدم کارمایکل دستش بریده شده و بدنبال آن می گردد. این شعر زیبا به یاد من آمد.
"کر نیستان تا مرا ببریده اند در نفیرم مرد و زن نالیده اند"
بدنبال وصل است این بنده خدا! وصل دستی که عده ای لات آمریکایی با وسیله ای امپریالیستی (قطار) آن را از
... دیدن ادامه ››
او گرفته اند!
شاید آن میمون مروین هم بدنبال نیستان خود بوده! و مروین نیز متوجه آن می شود...
دختر جوانی که گویی کمی بی هوش تر از بقیه است ولی آیا "مرحم این هوش جز بی هوش نیست؟"
نمی دانم شاید من اینطور فکر می کنم ولی مطنئنم در پس قهقه های بلند این نمایش چیزی دیگری خوابیده است که باید به آن هم توجه کرد و به چند فحش و خنده کار را قضاوت نکرد. بهترین نوع بیان حقیقت رمز است و این کار هم مستثنی نیست.