در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | آرمین اشبگ درباره نمایش کالاندولا: برای کالاندولا می نویسم. برای کالاندولا باید تمام قد ایستاد. محتوا و ح
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 13:44:15
برای کالاندولا می نویسم. برای کالاندولا باید تمام قد ایستاد. محتوا و حرف، گمشده ی تئاتر این روزهای ماست. همه درگیر کپی های دست چندم از یکدیگر شده ایم. به جای نگاه کردن به شهر و آدمهای اطرافمان و تعریف کردن قصه هایمان (حالا در هر فرمی که مدنظرمان هست) می گردیم ببینیم تئاتر آن ور چه خبرست! حرفی که مد روز باشد چیست. جشنواره ها را بالا پایین می کنیم و از روی دست کارهای جعلی قبلی، کارهای جشنواره پسند بعدی را می سازیم. اما کالاندولا آنقدر حرفش شخصی است که جهانشمول ترین حرف می شود. و بی خود نیست که گفته اند اثر هنری هرچه بومی تر، جهانشول تر.
نمایش با نگاهی به خیابان شروع شد و در آنجا نیز به پایان رسید. تطبیق کامل فرم و این محتوا که زمان گِردست. و ما هرچه کنیم نتیجتا سایه ی گذشته مان را درآینده مان یدک می کشیم. یک اجرای درست محیطی دیدم که تعریف این گونه از تئاتر کاملا منطبق بر آنچه دیدم بود. برخلاف ادا اطوارهای زیادی که تحت این عنوان می بینم.

طراحی: از سؤالهای پی درپی احمد سلگی کارگردان گرفته، تا پیدا کردن طناب، شنیدن دو قصه در دو گوشه ی مختلف عمارت نوفل لوشاتو تا انتهای کار، طراحی نمایش، در خدمت همان سؤال و چالش آغازین نمایش بود. سندروم امتناع از حیات. مسأله این نمایش نه ترحم برای این بچه های قربانی بود نه پرداختن به روح و روان و انگیزه ی متجاوز. کار تئاتر (آنهم اینگونه از تئاتر) که این نیست. اینجا خطی که باید در طراحی اجرا بر ذهن مخاطب کشیده شود، کشیده شد. مسأله ی اجرا همان سندروم امتناع بود که در یک پایان بندی خلاقانه به کمک نور، طراحی لباس درست برای مادر و در رحم قرار گرفتگی مخاطبان نمایش به درستی اجرا شد.

بازیگری: ... دیدن ادامه ›› حتی یک لحظه نتوانستم تصور کنم که این بچه ها آنچه را که می گویند از سر نگذرانده اند. تعامل، رعایت ارتباط چشمی شان با مخاطب که از مهمترین عناصر تئاتر محیطی است و انتقال حس، شگفت انگیز و تأثیر گذار بود.
این پدرشدگی، مادرشدگی، معلم شدگی و... مخاطبان را از انفعال خارج می کرد و در عین حال که همگی می دانستیم این فقط یک تئاترست چنان احساس همذات پنداری ای را در مخاطب ایجاد می کرد که حداقل در اجرایی که من شاهدش بودم از ۱۱ مخاطب ، هفت هشت نفر به شدت اشک می ریختند و متأثر شده بودند. این گریه ها الزاما ضامن موفقیت نمایش نیست. آنچه موجب موفقیت کالاندولا شده به فکر فرو رفتن نهایی و گیج زدن مخاطب است در پایان کار. من اسمش را می گذارم تهران شدگی. این شهر به راحتی آدمی را که حواسش نباشد پس می زند. له کرده و رها می کند. با هزار سؤال. کسی برای کسی دل نمی سوزاند و اوضاع حقیقتا خراب است.
هنوز آمار و ارقام هایی که ابتدای نمایش از دهان احمد سلگی شنیده ام در مغزم سوت می کشد.
من کار قبلی این گروه نمایشی (هذلولی) را دیده بودم و بسیار بیش از پیش به دغدغه ی این گروه که کودکان و سیستم آموزش پرورش هست علاقه مند شدم. امیدوارکننده است که یک گروه جوان و خلاق پیدا شده که برای کودکان می نویسد و به نمایش درمی آورد. میان اینهمه خیانت های زناشویی نوشتن و کمدی های زیرشکمی یا هملت و لیرشاه را به همان شکلی که 4 قرن پیش در انگلستان اجرا می شده؛ اجرا کردن، دنبال کردن تئاتر گروه احمد سلگی غنیمت است. بی صبرانه منتظر اثر تازه ی این گروه هستم.

پ.ن: من در کودکی عاشق بیسکوئیت های ترد نمکی بودم. هنوز هم اگر گیرم بیاید با ولع می خورمشان. این اجرا مرا به سالهای دوری برد. به جایی که مجبورم کرد بعد از تمام شدن اجرا و تنها شدنم در خلوتم در به در ازین سوپرمارکت به آن دکه بگردم تا یک بار دیگر از خوردن این بیسکوئیت ها لذت ببرم و کودکی کنم...