یادمه شیش هفت سال قبل توی یه شبی که تا صبح ذهنم پر از خیال بود یه فیلم به یاد موندنی دیدم بنام در امتداد شب. یه دیالوگ داشت که هیچ وقت یادم نمیره" خورشید لعنتی نتاب! این همه تابیدی چه گهی خوردی؟ نتاب لعنتی" حس و حال بابک (سعید کنگرانی) که دوست نداشت صبح بشه رو همیشه تو ذهنم دارم. دیروز که برای دومین بار کار کوروش رو دیدم دقیقا همینقدر به وجد اومدم. دیالوگ های مرتضی و داستان سفرش، حس و حالش برای رسیدن به چیزی که میخواد و حتی لحن صداش و چشمای پر از حرفش رو همیشه توی ذهنم میمونه. کوروش عزیز تنها چیزی که میتونم بگم آفرین بهت که با یه کاناپه و خلق یه کاراکتر جوری این نمایش رو توی ذهن موندگار کردی که توی این چند وقته یه تئاتر با یه عالمه بازیگر و یه دکور سنگین با من نکرد. قلمت پر جوهر و ذهنت همیشه خلاق 🌱
یه مونولوگ بلند که هم خنده ی ته دلی ازت بگیره و هم اشک بیاره تو چشات و لحظه ای احساس خستگی نکنی ینی کار تو و بازیگرت خیلی درسته. 👌🏻