زخم. نمایشی بود که بعد از دیدنش افکار و اندیشه هات یا حتی بهتره بگم تجربه ی زیستنت با یه عالمه سؤال هایی که گاه به گاه از خودت پرسیدی روی دور تند از جلوی چشمات رد میشن.درست مصداق همون لحظه که کارگردان عامدانه تو رو در تاریکی مطلق نگه میداره و فقط صدا میشنوی. صدای ذهن خودت سؤالاتت. چون این بار تو هیچ راه فراری نداری، روی صندلی های سالن تئاتر در تاریکی مطلق وسط یک نمایش نشستی و باید با خودت روبرو بشی...این لحظه فوق العاده ست...نمیتونستم در لحظه رورانس بلند شم چون فاصله تأمل درباره اون چیزی که دیدم و تشخیص پایان نمایش و خروج از سالن، برام زیاد شد. تأمل؛ بزرگترین دستاورد یک اثر...
تبریک میگم به مرتضی فرهادنیا و تیم درجه یکش بابت این دستاورد.
متن، کارگردانی، بازیگری، طراحی نور و لباس کاملا درست... خوشحالم که این نمایش رو دیدم که هنوزم لحظه های خلق شده ی روی صحنه در ذهنم دارن مثل پازل به هم می چسبن و برای بار هزارم بگم چقدر درست... چقدر همه چیز خوب بود...
لحظه ها و همیشه، نمایشی سرشار از زیست در لحظه، بازیهای درست و به اندازه، استفاده ی دقیقی از ویدیو آرت که هماهنگیش قطعا سخت بوده و نیاز به تلاش زیادی داشته برای اینقدر درست به اجرا در اومدن.که حاصل تلاش یک تیم کاربلد بوده. این نمایش اور اکت یا هیچ چیز اضافه ای نداره برای اینکه حس کنی داری چیزی رو تماشا میکنی. خودت عینا میشدی بخشی از اون لحظه و تجربه. و این خیلی خاصه. بازی مجتبی پیرزاده و شیوا فلاحی به قدری خوب و راحت اتفاق میفته که گاهی فراموش میکنی دارن نقشی رو بازی میکنن. این قدرت بازیگرو نشون میده. بنظرم بازی که دیالوگ محور باشه خیلی سخت تره چون معمولا بازیگر از بدن و اکت های متفاوت و ابزار صحنه کمک میگیره برای ایفای بیشتر و بهتر. ولی وقتی چیزی در اختیارت نیست و در یک فضای مینیمال در یک باکس کوچیک باید تمامیت نقش رو به اجرا در بیاری توانمند بودن بازیگر رو به رخ میکشه. و البته کاربلد بودن کمال هاشمی عزیز که هیچ شکی در این نیست.
مشتاقم به دیدن کارهای بیشتر از کمال هاشمی 🌱
هیدن!
رسالت اجرای تئاتر از دیدگاه من اینه که مخاطبش رو به تفکر وادار کنه. تفکر درباره خود، دیگری، مفاهیم و جهان پیرامون. و هیدن این کارو کرد. از متن گرفته تا کارگردانی و بازیگری یک پکیج عالی بود برای یک اجرا.استفاده از رنگ های خنثی و حتی جابجایی عامدانه و آگاهانه رنگ ها کاملا با محتوا همخوانی داشت. واژه ی پنهان فقط برای ژانتِ نابینا مفهومی ملموس نبود بلکه برای تماشاگر هم ملموس شد. منِ تماشاگرِ نابینا که آشکارا نمیبینم. آشکارا پنهان میکنم.چون نیاز دارم که پنهان کنم برای فرار از مواجهه با ترسی عمیق تر...! می بینم که نبینم.
با دیدن این تئاتر علاوه بر درگیر شدن فکر با محتوای کار، به این نکته می رسیم که فرآیند رسیدن به نقش چقدر مهمه و چقدر در خیلی از اجرا ها یا گروه ها دست کم گرفته میشه.همونقدر که از ایفای نقش ریحانه رضی در نمایش مانستر به وجد اومدم اینجا هم کاملا مشهود بود که بازیگران بسیار تلاش کرده بودن برای رسیدن به نقش.
خسته نباشید به همه تیم فوقالعاده ی هیدن.