« معنویت بخشیدن به جنسیت، عشق نامیده می شود » (نیچه)
"باد شیشه را می لرزاند" نام با مسمایی برای یکی از معدود آثار براندازانه و سابورسیو تئاتر ایران است که مهدی کوشکی هوشمندانه برای نمایشنامه اروتیک ستیزش برگزیده است.
وجه تسمیه این نام از آن روست که "باد" بعنوان نماد و نشانۀ هرزگی، هرجایگی، زن بارگی و هوسرانی، در نمایشی که صحنۀ خوش ساخت تئاتر مستقل را در این شبها مزین نموده نیز معنا آفرین ظاهر شده و لرزش شیشۀ فطرت واحدهای انسانی را سبب گشته است.
بنظرم "باد شیشه را می لرزاند" با متن رندانه نویسنده و پرداخت زیرکانه تیم کارگردانی، تحت تأثیر سینمای اروپای آنارشیست دهۀ 70، بی آنکه مرعوب محدودیت های موجود شود توانسته است بگونه ای بر لبۀ تیغ قدم بگذارد که ضمن تطمیع ممیزی ها مضامین مشمئزکنندۀ خود را بر چشم و گوش مخاطب بپاشد و همانگونه که طی اجرا شاهد آنیم خنده های آغازین را بر لب تماشاگرش خشک نماید.
از همان آغاز نمایش با ظهور زنی که خود را خیس کرده و مردی که وحشیانه بر او می تازد مخاطب در می یابد که با یک نمایش ضد زیبایی شناسی مواجه
... دیدن ادامه ››
شده و باید خود را آماده کند تا با کنار گذاشتن عادات تماشامآبانه اش، طی یک ساعت پر هرج و مرج بدون مدد از کائنات و بی دل بستن به مقدسات و حتی کوچکترین روزنۀ امیدی به خیرِ همیشه پیروز، در ذیل قراردادهای سراسر جعلی و نهادهایی یکسره فاسد، رویکرد نه چندان تکراری ای از هستیِ شنیع خود و جهان آشوبناکِ پیرامونش را تجربه نماید.
"آب" که همیشه در نقش پاکی و تقدیس ظاهر شده است در اینجا کارکردی واژگون یافته و رسانای آلاینده هاست در شرایطی که تطهیر ناممکن است.
"سقاخانه" نه تنها خاصیت حاجت روایی و شفابخشی اش را از دست داده بلکه مرض ساز و خطر آفرین است.
"عشق" دیگر اساطیری و روح انگیز و طرب ناک نیست بلکه نامی ست که انسان بر شرارت ها و عقده ها، ضعف ها و زیاده خواهی های خود گذاشته است.
"بهشت" زیر پای "مادر" نیست و "پدر" سایه ای ندارد. صدای "کودک" از لای جرز دیوار و کاشی به گوش می رسد.
"ذَکر" و نرینگی دیگر طبق عقیدۀ صریح برخی هندوان و باور پنهان عوامِ دیگر اقوام حیات بخش و ستودنی نیست بلکه چاقویی ست که حتی خود مردان را نیز به هلاکت می رساند و از آن در هراس اند و یا در بهترین حالت وسیله ای برای اغوای عطرآگین جنس مخالف یا تعمیر موقتی برای سقف ویران شدۀ یک زندگی.
"زهدان" که موطن نسل بشر است به سان وانی در آمده که هرچند قرارست اگر دوام و قوام یابد بعد از یکسال جنس قیمتی و ارزشمندی از دل آن بیرون آید اما با گازوئیل و اسید و آب فاضلابی که در آن می ریزند هیچ امیدی به محصولش نمی توان داشت.
سکسوالیته و روابط جنسی دیگر رنگ و بوی رومانتیک ندارند بلکه بطور بیمارگونه به شکل افراطی و زننده ای زیست افراد را تحت الشعاع خود قرار داده است.
"فتیشیسم" در گوشه گوشۀ چنین جهانی رخنمایی می کند از لباس چرم گرفته تا قطعه آهن محرکی که از دیوار موتورخانه بیرون زده است و دستکش بوکس سادیستیکی که التیام خودآزارانه می بخشد.
میل به "نودیسم" و عریانگری افراد در پس و پیشِ پرده چهره نمایان می سازد و سقف صحنه را دستگاه هاضمه پوشانده است. بشریت تحت بارش نامتعادل هورمون هاست و این ویرانی دیگر زن و مرد نمی شناسد و فارغ از جنسیت همه را به قعر خود فرو می بلعد.
بیم و امید آدم های چنین جهانِ تقابل زده ای از آن حیث که "دیگری" را از خویشتن بیرون رانده اند و اکنون در غیاب "همان" هایی که حذف کرده اند مجبور به تولید "دیگری" هایی جهت دیگربودگی خود و بازشناخت و بازتأیید خود در پرتوی محیط شده اند، از هریک از ایشان امپراتوران فاشیست ناقص الخلقه ای ساخته است که بدون پرداخت وجوه اشتراک و درک متقابل درست از دنیای یکدیگر با انبوهی منافع تعریف شده در تضاد و نیازهایی غیرهمپوش، در کنار یکدیگر به تنفس مشغول اند و نمایی رعب انگیز و هولناک برای مخاطب می آفریند و او را به فکر وا می دارد.
باد شیشه را می لرزاند مرا بسیار از خود ترساند.
خوشحالم که سال 94 را با این نمایش متشخص و اندیشیده به پایان رساندم و از عاملین این حظ الیم سپاسگزارم.