اون روز خسته از مصائب خدمت به امید مقداری آرامش با نامزدش جلوی محل کارش قرار گذاشت. روزای اولشون بود و میخواست از علایق و سلایقش به همسرش بگه. اونو به کافه ی تئاتر شهر دعوت کرد. اونجارو دوست داشت چون محیطش با جاهای دیگه متفاوت بود. با حساب سر انگشتی از محتویات جیبش خانوم رو به صرف نوشیدنی دعوت کرد. نشستن، دنبال مقدمه ای برای شروع یه بحث داغ هنری میگشت که سرویس رو آوردن. مشغول شدن، بعد از چند دقیقه مردی به سمتشون میاد و میگه: سرکار شما بلیط تون رو لطف کنید!
_ اینجا اجرا بوده؟ ما اطلاع نداشتیم!
_ پس لطفا سرویستون رو هرچه زودتر تموم کنید و تشریف ببرید!
حسابی بهش برخورده بود اما با حفظ ظاهر (کاری که عادی شده براش) شروع به نوشیدن چای میکنه! چای هنوز خنک نشده، گوشاش داغ میکنه! احساس میکنه به اونجا و اون لحظه تعلق نداره! تازه میخواست صحبتشو از هنر شروع کنه! از تئاتر بگه! بگه که اینجا چقدر خوبه و باید پاتوق ثابتشون بشه! مردم داخل کافه میشن، مرد دیگه ای اونارو به جاهاشون راهنمایی میکنه! به سمت میزایی که روشون کارتای رزرو بد خط با بد سلیقگی قرار داده شده بود. وجود این کارتا به حضور پسر همراه همسرش دهن کجی میکرد. حالا دلیل این کارتای رزرو رو فهمیده بود. اون مرد از دور دوباره اشاره میکنه:
_ سرکار خوردی؟
با حرکت دستش انگار که داره مرغی رو جا میکنه ادامه میده:
_پاشو سرکار!!!
پسر تاسف خورد که اون مرد فرق سرکار و سروان رو نمیدنه!
چای
... دیدن ادامه ››
و کیک نیم خورده، بحث ناقص و میز رو ترک میکنن. بلافاصله چهار نفر جاشونو گرفتن.
هنگام خروج پسر دقت میکنه تا بنر یا اطلاعیه ای راجع به نمایش کنار در ورودی ببینه! اما چیزی پیدا نمیکنه!
پسر فکر نمیکنه حالا حالا ها دوباره به اونجا برگرده . . .
از: خود