"به هفت اش که برسم من هم نیست می شوم
هفت شد و نیست نشدم"
{بودن، یا نبودن، سوال اینجاست
آیا شایسته تر آنست که به تیر و تازیانهٔ تقدیرِ جفا پیشه تن در دهیم،
و یا تیغ برکشیده و با دریایی از مصائب بجنگیم و به آنان پایان دهیم؟
بمیریم، به خواب رویم- و دیگر هیچ؛
و در این خواب دریابیم که رنجها
... دیدن ادامه ››
و هزاران زجری که این تن خاکی میکشد، به پایان آمده.
این سر انجامی است که مشتافانه بایستی آرزومند آن بود.
مردن، به خواب رفتن، به خواب رفتن، و شاید خواب دیدن...
ها! مشکل همینجاست؛ زیرا اندیشه اینکه در این خواب مرگ
پس از رهایی از این پیکر فانی، چه رویاهایی پدید میآید
ما را به درنگ وا میدارد. و همین مصلحت اندیشی است
که این گونه بر عمر مصیبت میافزاید؛
وگرنه کیست که خفّت و ذلّت زمانه، ظلم ظالم،
اهانت فخرفروشان، رنجهای عشق تحقیر شده، بی شرمی منصب داران
و دست ردّی که نا اهلان بر سینه شایستگان شکیبا میزنند، همه را تحمل کند،
در حالی که میتواند خویش را با خنجری برهنه خلاص کند؟}
خیلی مهم نیست بدانی داستان چیست ، همین قدر بدانی که 180.000 نفری که در "انفال" کردستان کشته شدند و بیشتر آنها زن بودند شب ات را می سازد ، ذهن ات را می برد.
انگار کن هر یک افلیایی بودند ، عاشق، صد هزار افلیا.
مهم نیست هملت را از بر باشی ، جنگ به اندازه ی کافی تراژیک است.
آوردن اسطوره ، حماسه ، تراژدی به دنیای رئال ، عینیت می بخشد و خود هنری ست نایاب ، حال اگر بدانی یک گروه تئاتری در انفال هنگام تمرین "هملت" شکسپیر کشته شدند ، قتل عام شدند چه بهتر ، اگر هم ندانی مهم نیست. افلیایی نمایشی که در پی کشتن خود در آب بود و بمبی بر سرش آمد.
کارگاه نمایش بالاخره "کارگاه" شد نه سالن. کارگاه نمایش را دریابید که غنیمتی ست که بعد ها ممکن است حسرتی شود از پس ضربه ی چکمه ها.