به تاسی از آقای شایسته فر یکی از اشعار سعدی بزرگ :
--وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
--یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند
بیوفا یاران که بربستند بار خویش را
--مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق
دوستان ما بیازردند یار خویش را
--همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر
مرهمی بر دل نهد امیدوار
... دیدن ادامه ››
خویش را
--رای رای توست خواهی جنگ و خواهی آشتی
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
--هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند
گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را
--عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن
ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را
--گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش
قبلهای دارند و ما زیبا نگار خویش را
--خاک پایش خواستم شد بازگفتم زینهار
من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را
--دوش حورازادهای دیدم که پنهان از رقیب
در میان یاوران میگفت یار خویش را
--گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی
ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را
--درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود
به که با دشمن نمایی حال زار خویش را
--گر هزارت غم بود با کس نگویی زینهار
ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را
--ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن
تا به خدمت عرضه دارم افتقار خویش را
--دوستان گویند سعدی دل چرا دادی به عشق
تا میان خلق کم کردی وقار خویش را
--ما صلاح خویشتن در بینوایی دیدهایم
هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را