لاک پشت و خدا :
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی .
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را نخواهد رفت.
آهسته آهسته می خزید . دشوار و کند.
دورها همیشه دور بود.
سنگ پشت تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری سخت بر دوش می کشید .
پرنده ای در آسمان پر زد .
سبک
سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت : این عدل نیست !
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی .
من هیچ گاه نمیرسم
... دیدن ادامه ››
.
هیچ گاه
و در لاک سنگی خود خزید .
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد .
زمین را نشانش داد .
کره ای کوچک بود .
و گفت : نگاه کن : ابتدا و انتها ندارد .
هیچکس نمی رسد چون رسیدنی در کار نیست؛
فقط رفتن است . حتی اگر اندکی ؛ هر بار که می روی رسیده ای .
باور کن آنچه بر دوش توست ، تنها لاکی سنگی نیست .
تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی ؛ پاره ای از مرا .
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت .
دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور
سنگ پشت به راه افتاد و گفت : رفتن؟ حتی اندکی ؛ و پاره ای از «او» را با عشق به دوش می کشم .
از سرکار خانم عرفان نظر آهاری