خاطرات عشق، همانند برگهای زرد در پاییز، هر کدام داستانی دارند. یادآوری لحظههای شیرین، خندهها و اشکها، روح را جلا میدهد. هر کلمه، هر نگاه و هر تماس، دنیایی از احساسات را زنده میکند.
در دنیای عشق، زمان گاهی متوقف میشود و در عین حال، هر لحظهاش چون سایهای بر زندگیام سنگینی میکند. این خاطرات، گنجینههایی هستند که در دل نگه میدارم، یادآور زیباییها و چالشها. عشق، نه تنها یک احساس، بلکه یک سفر است؛ سفری که گاه به قلههای بلند خوشبختی میرسد و گاه در دشتهای غمانگیز سرگردان میشود.
به یاد عشقهای گمشده و لحظههای فراموشنشدنی، میفهمم که این خاطرات، بخشی از وجودم هستند؛ جزیی از من که هرگز فراموش نمیشود.
خدا قوت
عالی بودین
پیشنهاد می کنم این موسیقی نمایش شیرین و دلنشین و به تماشا بنشینید.
وای که بیزارم از این تنهایی
بیرمق بر بام دنیا چرت زدن، حق این اسطوره ها نیست
انگار نه انگار که زمانی هم خورشید بوده. در هر حال، عادت همه چیز را درست میکند. چشمانی که به تاریکی عادت کنند، درست به خوبی زمانیکه نور هست میبینند. اما بدیِ عادت این است که دیگر کم پیش میآید کسی بپرسد خورشید کجاست، اصلا چه بر سرش آمده، چرا ما به این وضع فجیع دچار شدیم!
و حمیدرضا مرادی به خوبی این عادت را به تصویر کشیده....
او در تلاش است پوچی را به نمایش بگذارد. آدمهای داستان به سیاهیای که در آن گرفتار آمدهاند، عادت کردهاند و هیچ تلاشی برای تغییر موقعیت نمیکنند حتی نمیخواهند در این مورد صحبت کنند. زندگیشان به وضوح در پوچی میگذرد و به سمت پوچیای بزرگتر میروند. پررنگترین کنشی که در داستان است هم همین پوچی را برای خواننده به نمایش گذاشته.
و در اخر نمایش می بینیم که زندگی پوچ سرانجامش مسیری در پوچی و بی هویتی است و کارگردان با صحنه ی اخر اوج بیمعنایی را به تصویر میکشد.
خدا قوت به تیم تجربی و کاربلد کار ؛
طراحی لباس ،طراحی نور
موسیقی و بازی ها دلنشین و قابل قبول بود .
متن بسیار زیبا، تاثیرگذار...
کارگردانی بی نقص، که البته از رضا بهرامی نازنین غیر از این انتظاری نیست...
بازیها بسیار گرم و دلچسب و البته در مورد بانو مقتدی ، بسیار اموزنده...
موسیقی ، نور و ... عالی...
و خدا قوت به تمامی عوامل ،
پیشنهاد می کنم حتما ببینید .