«حسرت های یک تماشاگر پس از تماشای خاطرات و کابوس های یک جامه¬دار...»
به طور کلی، نزدیک شدن به شخصیت¬های تاریخی مهم و تاثیرگذار در یک کشور و پرداختن به وجوه مختلف این افراد کاری دشوار و پر مخاطره است. این دشواری در مدیوم تئاتر به دلایل محدودیت¬هایی نظیر زمان اجرا و امکانات نمایشی در قیاس با مدیوم سینما و تلویزیون (مقصود سریال تلویزیونی) دوچندان خواهد بود. اگر به این موارد، محدودیت های سیاسی (به معنای تک روایتی موجود و عدم امکان خلق تصویری متفاوت نسبت به تاریخ نگاری فعلی کشور) و تصورات رسوب کرده در اذهان عموم مردم بر اثر همان روایت های فیلتر شده را نیز بیافزائیم، ترسیم تصویر و خوانشی متفاوت از اینگونه شخصیت¬ها که هم مشمول لطف و عنایت (بخوانید ممیزی!) عزیزان نظارت و ارزشیابی نشود و هم از گزند فوج عظیم توهین و افترای «مردم» که در این روزگار غریب هر روز از خجالت یکی در آمده و بر سر دیگری آوار می¬شوند، دور بماند، کاری کارستان خواهد بود!
به گواه یادداشت «چرا تاریخ را به صحنه می¬آوریم؟» که در بروشور نمایش آمده، علی رفیعی و تیم نویسندگان اثر، جایگاه تاریخ¬نگاری روزگار سپری شده بر میرزاتقی خان امیرکبیر را رها کرده و با نیم نگاهی به شرایط موجود کشور، از دریچه¬ای کارکردی، داستان خود را روایت می¬کنند. در چنین شرایطی، انتظار انطباق کامل وقایع، شخصیت¬ها، زبان و ادبیات جاری در دیالوگ¬ها، طراحی لباس و کلیه المان¬های تشکیل دهنده ساختار یک اثر با آنچه که پیشتر دیده و شنیده یا خوانده ایم، کاری عبث و بیهوده خواهد بود. به عبارت بهتر، رفیعی در «خاطرات و کابوس های یک جامه دار...»، تنها یک شخصیت-واقعه تاریخی را بعنوان بستری جهت ارائه خوانش منحصر به فرد خود برگزیده است. در چنین خوانشی، اجزاء تشکیل دهنده نمایش بیش از آنکه به واقعیت (به عبارت بهتر، آن چیزی که از مستندات تاریخی در دسترس عموم می¬باشد!) نزدیک باشند، بایستی منطق و انسجام روایی اثر را حفظ نموده و به انتقال هرچه بهتر مفاهیم و مضامین مورد نظر خالق آن به مخاطب کمک نمایند.
... دیدن ادامه ››
به عنوان نمونه، طراحی لباس شخصیت¬های نمایش، نه تنها کوچکترین قرابتی با بستر تاریخی داستان ندارد، بلکه با معیارهای امروزی نیز بیگانه است. اما همین طراحی چشم نواز، نقشی کلیدی در معرفی شخصیت¬های مختلف نمایش به مخاطب، بالاخص برای کاراکترهای کم دیالوگی چون گروه قاتلان و اعضاء حرم سرای ناصرالدین شاه ایفا می نماید. تصویر مسحور کننده گانگسترهای دهه 60 و 70 میلادی با بارانی های سیاه و دستکش و روبندهای قرمزی که دزدان بانک با دستان آغشته به خون میرزا تقی¬خان¬های مملکت را بر سر میز شامی رنگین شده بر اثر چپاول اموال ملت در حال کاسه لیسی صاحبان قدرت به ذهن متبادر می سازد، یکی از نمونه¬های کم نظیر این رویکرد در تئاتر کشور است. همین رویه را می¬¬توان در طراحی صحنه و چهره¬پردازی نمایش مشاهده نمود. صحنه ای پر از آب که لحظه¬ای خزینه ای است که خائنان به مملکت خود را در آن شست و شو می¬کنند (اشاره به دیالوگ درخشان و پر درد جامه دار هنگامی که میرزا آقاخان نوری صورتش را در آن می¬شوید!)، و در صحنه¬ای دیگر دریاییست عمیق که امیرکبیر و ناصر الدین شاه را در دو جزیره/دنیای دور افتاده از هم نمایش می¬دهد تا ذهن مخاطب را برای برکناری میرزا تقی خان از مسند وزارت آماده نماید. بعنوان مثالی دیگر، چهره پردازی یکسان قاتلان امیرکبیر با المان¬های مشخصی که گروه و جریانی خاص در امروزمان را یادآور می¬شود، تنها یکی از دیگر نشانه¬های ظریف موجود در نمایش است تا زمان روایت داستان را به روزگار ما پیوند دهد. تصویرسازی های منحصر به فرد در کنار میزانسن¬های حساب شده، طراحی صحنه هوشمندانه، استفاده صحیح و کارآمد از عمق صحنه و پرده حائل، قاب بندی¬های استادانه و بازی¬های عموماً یک دست و استاندارد بازیگران و البته نمایش هنرمندانه سیامک صفری و مهدی سلطانی، خود به تنهایی از نوادر این روزهای تئاتر کشور است که اشاره به تمام نکات و ریزه¬کاری های آن را در این یادداشت غیر ممکن می¬سازد. با تمام این تفاصیر، به زعم اینجانب، عدم دقت و توجه کافی به نکاتی که در ادامه بدان اشاره می¬شود، از جمله دلایلی است که این اثر را از جایگاه یک نمایش «درخشان و بی نظیر»، به یک اثر «ارزشمند و کم نظیر» تقلیل می¬دهد:
- شخصیت پردازی نه چندان عمیق و چند لایه برای کاراکترهایی با عقبه تاریخی و پتانسیل بالا برای ایجاد کنش دراماتیک در یک نمایش، بالاخص در خصوص 2 شخصیت مهد علیا و میرزا آقاخان نوری، از جذابیت این شخصیت¬ها کاسته است. شاید افزودن کمی چانشی زیرکی و تیز هوشی به حداقل تعدادی از شخصیت های نمایش، در کنار بلاهت و تمامیت خواهی جاری در سایرین به تنوع شخصیت¬های داستان کمک شایانی می¬نمود. طبیعیست، در نمایشی با این تعداد شخصیت¬ متنوع و تاثیرگذار، پرداخت و تعمیق همگی آنها میسر نباشد. شاید بهتر بود، تاکید کمتری بر برخی شخصیت¬ها نظیر گلین و زنان حرمسرا انجام می¬گرفت وبر غنای سایرین می-افزود.
- نمایشنامه کمی بیش از حد پرگوست! حذف برخی صحنه هایی که تاثیری معنادار بر روند وقایع داستان ندارند (نظیر صحنه ای که عزت الدوله از شکسته شدن حصر میرزا تقی خان مطلع می¬شود) می¬توانست از مطول بودن نمایشنامه بکاهد.
- پررنگی بیش از حد شاعرانگی موجود در دیالوگ¬های جامه¬دار، در مقاطعی از نمایش نه تنها به تاثیر گذاری جملات نیافزوده، بلکه گاهاً موجب ایجاد کسالت در بیننده می¬شود. جملات قصار، گر گزیده باشد به دل می نشیند. اینکه برای اتصال مضامین نمایش به وضعیت امروز، جامه دار دائماً از بدبختی، گرسنگی مردم و یا کاسه لیسی و تزویر موجود در جامعه بگوید و تنهایی امیر را فریاد کند و نشانه های حال و روز این روزهایمان را نقل کند زمانی تکان دهنده است که موجز باشد. درست نظیر دیالوگ «میزا تقی خان نیست، میرزا تقی خان گم شده...» که در ذهن تماشاگران پس از اتمام نمایش باقی مانده است.
- موسیقی در لحظاتی با آنچه که در صحنه ها رخ می دهد همراه نیست و در برخی لحظات هیچ کمکی به تاثیر بیشتر نمایش نمی¬نماید. این مساله در 10 دقیقه ابتدایی که در حقیقت یکی از اوج های داستان (قتل امیرکبیر) نیز هست، بیشتر به چشم (گوش!) می¬آید.
- به زعم اینجانب، شخصیت ناصرالدین شاه جوان می توانست با ظرافت های بیشتری ترسیم شود. به شخصه ترجیح میدهم سیر تحول ناصرالدین شاه را از جوانی ناپخته و بازیگوش به پادشاهی پر باد و متکبر نظاره کنم که نه صرفا به دلیل زمزمه اغیار و سست عنصری خود، بلکه به علت افزایش اعتماد به نفس و لذت ناشی از استبداد، امیر را از مسند وزارت برکنار کرده و به قتل می رساند. (البته این مورد تا حدودی در نمایش لحاظ شده اما می توانست پر رنگ تر از اینها باشد!)
در انتهای نمایش، با حسرتی بی انتها سالن را ترک میکنم. بر خلاف آنچه که در بروشور نمایش آمده، نمایش، مواجهه جامه دار، نماینده مردم خوش باور و پر امید اما ضعیف با امیرکبیر زمانه نیست! جامه دار، راوی صادق روزگار خویش است. نماینده مردمیست ناامید، ضعیف، خسته، مفلوک و پر درد که دورویی ها، دزدی ها، خیانت ها و هرآنچه در آن به سر می¬بریم را نظاره می کند؛ مرثیه می¬سراید؛ آرام از کنارشان می گذرد؛ به آن پشت می کند، از نظرها پنهان می شود و به دلیل همان صداقت در روایت، جان می¬دهد! «خاطرات و کابوس¬های یک جامه دار ...»، آیینه ایست از مواجهه «مردم» ما با «خود» و «قهرمانانشان»...
به احترام علی رفیعی و کلیه همراهانش در این نمایش کلاه از سر برمیدارم و همه علاقمندان به تئاتر توصیه مینمایم که فرصت تماشای این اثر را از دست ندهند.