«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
... شاید پشت میز کار باشی یا در مغازه ای در حال خرید کردن ... شاید در مترو روزنامه ای در دست یا در خواب عمیق شب... در میانه همه اینها ممکن است خبری از راه برسد که ناگزیر می بایست مانند" آلیس در سرزمین عجایب" به دنیای پر پیچ و خم و تاریک "لانه خرگوش" قدم بگذاریم ... و همین غیر منتظره بودن و ناشناخته بودن در عصر مدرن است که یک پایان را تبدیل به شروعی برای لحظات تراژیک و تجربه های پیش بینی نشده کرده است... "لانه خرگوش" به زیبایی لحظه های تاریک روابط انسانی را روشن می کند از تفاوت واکنش ها، از فراموش شدن، از خشم، خندیدن، از همدردی و از واقعی ترین احساسات سخن می گوید...
اجرای نمایش همانند یک قطعه موسیقی، تجربه یک عصر دلپذیر را به جا می گذارد، کارگردانی خوب و تحلیل درست نمایشنامه همراه مهارت بازیگران، یک کار گروهی یکدست و روان را به جا گذاشت، در کنار همه اینها هم پوشانی پرده های نمایش در کنار دکور به اندازه، یک تئاتر منظم و خوش ریتم و اصیل را باعث شده است.
با آرزوی موفقیت های روز افزون.
محبوبه ها کنار باغچه خانه گرم و رویایی، در حالی که دور دوستی های قدیمی جمع شده اند، رویای برآورده شدن آرزوهای ساده شان را پچ پچ می کنند... با عقربه های ساعت قهوه ها تلخ تر می شود و چشم ها غمگین تر...ولی بین تلخی آیینه ی ته مانده قهوه ها، زن سنتی هرازگاهی در می زند و صورتک لبخند تئاتر را در هوای سالن پخش می کند: سالن پر می شود از خنده !
از سالن که بیرون میامدم، اندوه و شادی توام، آرامشی به جای گذاشت و کلیدواژه هایی به ذهنم آورد: وابستگی... پول... نیاز... اخلاق... سنت... خانواده... و مهرورزی.
یک گروه حرفه ای با کارگردانی خوب، بازیگری خوب و هماهنگ به همراه اجرای زنده موسیقی و ... قصه ی قشنگ و لذت بخشی از محبوبه ها به نمایش گذاشتند...
موفق باشید.
ناصرالدین شاه تکیه دولت را ساخت، همان که کمال الملک نقاشی اش کرد، نه برای تعزیه و نمایش ایرانی که تقلید تماشاخانه اپرهال بود برای تئاتر... ولی تعزیه خوان ها و سیاه بازها که نمایش سوز و گداز و طنازی را در حیاط خانه ها و کاروانسراها بین مردم کوچه و بازار خوب بلد بودند جای گرم و نرمی پیدا کردند با معین البکا و تاج الشعرا دست یکی کردند و چکاچک شمشیر تعزیه را به جای خش خش دامن های اطلسی تیاتربازی ها بر چشمان پادشاه و بچه های رویاپرداز نشاندند. تا اینگه قاجار تمام شد و رضاخان دستور به تخریبش داد و روح تعزیه خوان ها و سیاه بازها را به کنجی راند: مغموم و بی صدا... حالا هفتاد سال گذشت و " شیر های خان بایا سلطنه " مجلسی شده تا مبارک سیاه را از اربابش قرض بگیرد که از قضای شیرین و بجای روزگار بر قامت بانوی تئاتر ایران نشست: گلاب آدینه! ... از طرفی هم زنان شبیه خان پا منبری را از منازل اعیان قاجاری به نقد معرفت همان حاکمان نشاند... به درستی ساز به دست "نوازندگان ول شده" ی محدود شده داد که برای روشنفکر تیغ خورده بنوازند و هم شادنوازی کنند و دل موزون و خوش کنند، خلاصه موافق خوان و رجز خوان، مخالف خوان و روضه خوان و نقال و همه در بزم این نمایش دوست داشتنی و دلنشین هستند و قصه ای آشنا از زخم تاریخ می گویند. که در ذهن ماندگار می ماند...
جنگی نیست اما خرابه هست... عاشقی نیست ولی معشوق هست... جنایتی نیست ولی معلول هست... مادری نیست، فرزند هست... رابطه ای نیست ولی رابطه هست...
و تمام این وضعیتهای متناقض در "خانه ی کوچه ی بهار " بخوبی نشان داده می شود، که از نبودن اشتراک بین رویا و فکرِ اعضای خانواده با قراردادهای کهنه زندگی (که خواست منشا قدرت است) بوجود آمده است.
نمایش مدرنی است که در ابتدا بر رویاهای عقیم مانده نور می اندازد و کمی بعدتر با هوشمندی فاصله و شکاف بین قدرتِ تصمیم گیرنده با خواست اعضای خانواده را روشن می کند (من سهمم رو از عشق می خوام ...). و در نهایت از عمق تاریکی صحنه هجوم کلی سوال مثل :
آیا تغییر و دگرگونی زندگی امروز نیاز ماست یا مجبور به انتخاب "زندگی راستین غایب" در رویاهایمان هستیم؟
همه ی بازیگرها حرفه ای و عالی! یک درد مشترک را نمایش دادند، و ماهرانه با نشان دادن جزییات، همدیگر رو کامل می کردند و نمایش را لذت بخش تر... تلخی تکرار زندگی از قبل از نشستن شروع شده بود. و کلن پنج دقیقه زمان طول کشید تا چشم به تاریکی "خانه ی کوچه ی بهار" در صحنه عادت کند... موسیقی بسیار بجا، صدای زنگها و افتادن اشیا که موسیقی تکمیلی کار است مثل تک نت های کوبنده است. نمادها مثل چارپایه و... که لذت رمز گشایی را می دهد. لیاس و گریم و در نهایت کارگردانی خوب که همه چیز ، هم فرم و هم محتوی و اندیشه را با ظرافت در کنار هم قرار داده است.
موفق ترین باشید.
چقدر دلپذیر بود زمانی را که با این نمایش گذراندم نمایشی که با طنزی عمیق، مسئولیتِ سخت انتقال اگاهی را هم ، بعهده می گیرد.
کاپیتال مارکس و کتاب موسی در منجلاب فساد و تباهی به دست انسان می افتد و این دو ایدئولوژی، بنا را به نجات انسان می گذارند. (انگار!)
یکی رهایی را در مجازات می داند و دیگری انقلابی خانه به دوش می شود و نجات را گذار از سرمایه داری می داند و هردو گرفتار مضحکه ی ایدئولوژی می شوند، ایدئولوژی که آرامش خود را کنار زنی می بینند که در حیاتی ترین زمان هم حاضر به اعتراف کردن ( باور داشتن ) به فساد خود نیست که خود اوج هجویه ی بنیاد گرایی را به نمایش می گذارد.
سیاستمداری که در زمان درست از داخل ساعت بیرون می آید، سوار بر امواج از این آشفته بازار فربه تر می شود. در این میانه فرودست ترین طبقه اجتماعی تولید می گردد: انسان عاشقِ پاک که به آسانی و بدون حکم مجازات می شود.( تف به این نقش !)
نمایش همه این تناقضات و نازیبایی ها در فضای ِ به جای اکسپرسیونیستی، توسط هنرمندان خستگی ناپذیری خلق می شود که به حق به تماشاگرش احترام گذاشت. همگی موفق تر باشید...