در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال رهام | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 17:47:00
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
هنگامی که گلویش را فشار می‌داد یاد زمان دانشجویش افتاد که استاد در اتاق تشریح هنگامی که ترس را در چشمان آن پسربچه هجده ساله که خانواده هنوز هیچی نشده بهش دکتر می‌گفتند دید دست جسد را جلو آورد و بهش گفت دستکش‌هات رو در بیار و با لمس کردن فرق بین رگ و عصب رو تشخیص بده. الان دیگه کاملا و بدون هیچ ترسی می‌توانست به هر مرده‌ای دست بزنه و فرق بین رگ و عصب رو تشخیص بده. انگشتانش را روی گلویی که فشار میداد جابجا کرد و در ذهنش ترنسورس کوتانیوس درخشید.

از: رهام
نگاه جالبی بود
.......
متشکرم از آقای رهام
۱۴ بهمن ۱۳۹۲
@ امیرهوشنگ صدری: سپاس فراوان از شما
۱۴ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان

پرده ششم (آخر):
(صحنه خاموش است کسی بین تماشاچیان شروع به نواختن تار می‌کند.{آهنگ هستی بنان ساخته حسینعلی ملاح} صحنه روشن می‌شود. مرد لاتکس پوش در حالی که نقاب به چهره ندارد و نیمی از لباس عادی خودش را پوشیده در حالی که پیچ گوشتی را در گلوی خود فرو کرده روی زمین دراز کشیده، مرده است. تلفن کنارش شروع به زنگ زدن می‌کند و پس از چند زنگ روی پیغام گیر می‌رود. تار نواز کماکان می‌نوازد.)

- Hello we are not available now. Please leave your name after the ... دیدن ادامه ›› beep. We will return your call… بییییب...... من دیشب به قتل رسیدم. چرا هیچی یادم نمی‌آد؟ چه جوری مردم؟
(صحنه خاموش می‌شود. تار خاموش می‌شود.)
پایان
آذر 92
شبنم این را خواند
baharinbahar، sara safari، علی اژدری و سارا تهرانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان

پرده پنجم:
(صحنه روشن می‌شود.)
(مرد روی کاناپه‌ای در مطب دکتر دراز کشیده صحنه به شکلی درست شده که تماشاگر خود را جای دکتر روانشناس تصور کند.)
- چرا می‌خوای ذهن منو ... دیدن ادامه ›› عوض کنی دکتر؟ من از همینی که هستم راضیم! گیرم که شبا یه کم کابوس ببینم اونم همه می‌بینن. خود تو دکتر هرشب راحت می‌خوابی؟ ناخودآگاه ذهنت هیچ وقت اذیتت نمی‌کنه؟ خودت از هیچی نمی‌ترسی؟ اصلا از کجا اینقدر مطمئن هستی من مجنونم و تو عاقل؟ تو هیچ وقت رنج بودن رو روی شونه‌هات حس کردی؟ نشستی و از روی کتابات می‌خوای روان من رو پالوده کنی. فکر می‌کنی من نمی‌فهمم گرایشاتم از کجا شرچشمه می‌گیرن؟ دقیقا از همونجایی که مال تو سرچشمه می‌گیرن. اگه خیلی خوب کارتو بلدی بجای اینکه بیای مغز منو ریست کنی بیا و اونجاهایی رو که من ازت می‌خوام عوض کن. قدیم دیوونه‌ها رو شکنجه می‌کردن آخه فکر می‌کردن یه روح خبیث رگ و پی‌شون رو از‌آن خودش کرده. این روزها وضع خیلی عوض نشده حالا یه پرستار خیلی سانتی‌مانتال می‌آد بالای سرت و با یه آمپول همچین بی‌حست می‌کنه که هرچی حس از دیدنش بهت دست داده بود رو خیس می‌کنی تو شلوارت. این شکنجه نیست؟ بدی شما دکترها اینه که سلامت ذهن و تن رو خودتون تعیین می‌کنید اون هم با معیارهای بیولوژیکی. شما به مفهوم کلمات دقت نمی‌کنید کلمات همون چیزی هستند که ذهن رو می‌سازند. وقتی می‌گی درد چه چیزی در ذهنت روشن می‌شه؟ یه چاقوی زنگ زده که روی پوست کشیده می‌شه؟ یه تصادف مرگبار؟ پرت شدن از یه برج پنجاه طبقه؟ ولی برای من درد اون زمانی هست که لذت نبرم. حتی اگه لذتم دردناک باشه توی ذهنم مفهوم درد شکل نمی‌گیره. برای من مفهوم خوشی و درد خیلی به هم نزدیکن. تا زمانی که درد نکشی نمی‌تونی لذت ببری. من به این جمله خیلی اعتقاد دارم. شاید تو خیلی از مکاتب فکری این جمله رو به معانی مختلف خیلی استفاده کنن. خود شما هم وقتی از چاقوی جراحی استفاده می‌کنین از همین مفهوم برای بیمار بیچاره‌ای که قراره شکمشو پاره کنین بهره می‌گیرین. اما وقتی من می‌خوام از این مفهوم استفاده کنم بیمار ذهنی لقب می‌گیرم. من برای رها شدن از کابوس‌ها و رنج‌های ذهنی خودم به تحمل درد پناه می‌برم. برای خودم اونقدر درد رو زیاد می‌کنم که درد اصلیم از یادم بره اونوقته که لذت سراغم می‌آد. من معتاد به درد کشیدنم. می‌دونی بالاترین درد چیه دکتر؟
baharinbahar، sara safari و سارا تهرانی این را دوست دارند
بعضی از بخشها خوب بود، بعضی دیگه انکار تکراری یا ashna بود../لاتکس هم به نظرم ضرورت نداشت. مرسی و پیروزباشید.
۱۳ بهمن ۱۳۹۲
بعضی از بخشها خوب بود، بعضی دیگه انکار تکراری یا ashna بود../لاتکس هم به نظرم ضرورت نداشت. مرسی و پیروزباشید.
۱۳ بهمن ۱۳۹۲
@زهرا: مفهوم تکراری را که بیان کردید کاملا درست است که گاهی عامدانه و گاهی هم ناخودآگاه در متن آمده اما منظورتان از آشنا را متوجه نشدم شاید می‌خواستید بگویید کپی از متن دیگری بوده اما بهتان اطمینان می‌دهم تمام متن ساخته ذهن منه و اگر هم چنین چیزی وجود داشته کاملا اتفاقی بوده است. لاتکس در ذهن من نشانه‌ای از مسخ شدگی و در قالب چیزی که شاید از دید ناظر دیگر واقعی نباشد فرو رفتن است.
سپاس فراوان از نظری که دادید.
۱۳ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان

پرده چهارم:
(صحنه روشن می‌شود.)
(مرد در آشپزخانه پشت میز صبحانه نشسته و با قابی خالی روبرویش صحبت می‌کند.)
- خوب شد اومدی تنهایی خیلی اذیتم میکرد. هرشب کابوس می‌بینم ... دیدن ادامه ›› یه لباس عجیب تنمه و زندانی شدم خیلی ترسناکه. می دونی اینکه آدم هرشب یه مدل خواب ببینه خودش غذاب الیمیه. از خوابیدن می‌ترسم احساس می‌کنم وقتی می‌خوابم اون هیولا با اون لباس عجیبش می‌اد سراغم. ازش می‌ترسم. صورتش رو نمی‌بینم اما احساس می‌کنم خودم هستم. از خودم می‌ترسم. می‌خوام ازش فرار کنم اما آدم چجوری از خودش فرار کنه؟ درون من یک هیولاست که زنجیر شده حسش می‌کنم. شدم مثل دکتر جکیل و مستر هاید. اما این مستر هاید بیرون نمی‌آد خواب رو به چشمم حروم کرده. میشه حداقل امشب رو همین جا بمونی. (مرد قاب را برمی‌دارد و در آغوش می‌گیرد و زمزمه می‌کند.) وقتی در آغوش تو هستم دیگه هیچ ترسی تو دنیا وجود نداره. می‌دونی دیگه از هیچی نمی‌ترسم. (قاب را عقب می‌برد و نگاه می‌کند و با لحن کودکانه‌ای می‌گوید) باشه... باشه.... قول می‌دم فقط همین امشب. از فردا شب دیگه تنها می‌خوابم.... (قاب را دوباره در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد و دوباره سرجای خود قرار می دهد. با لحنی عصبانی و دلخور می‌گوید) اَاَاَاَه‌ه‌ه‌ه.... ولش کن دیگه! .... می‌دونی که ازش خوشم نمی‌آد. اینو صدبار بهت گفتم. خوشم نمی‌آد اسمش رو بشنوم. اونم هیچ وقت از من خوشش نیومده.... ببین بین من و اون باید یکیمون رو انتخاب کنی.... (مرد چند لحظه مکث می‌کند و به قاب خیره میشود سپس بلند می‌شود و جلوی عکس زانو می‌زند و با تضرع می‌گوید) می‌دونم... می‌دونم که در مقابل خواست تو هیچ چیزی نیستم.... نه نه هرچه می‌خواهی بگو اما از رفتن حرف نزن... اصلا هرچی تو بگی باشه... باشه..... اما حداقل بگو که منو میفهمی ... بگو که حرف منو می‌شنوی.
(مرد بلند می‌شود و شروع به جست و خیز می‌کند و با لحنی کودکانه در حالی که یک کاندوم بادشده مانند بادکنک در دست دارد می‌خواند)
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
(صحنه خاموش می‌شود.)
نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان

پرده سوم:
(صدای برفک تلویزیون.)
(صحنه روشن می‌شود.)
(مرد لاتکس پوش در قفسی زندانی است و دستش را از لای میله‌ها بیرون آورده و تلاش می‌کند چیزی شبیه پیچ گوشتی را بگیرد. گوشه قفس تلویزیونی قدیمی روشن است و صحنه را صدای برفک تلویزیون پر کرده. )
(صحنه خاموش می‌شود.)
baharinbahar، sara safari و سارا تهرانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان

پرده دوم:
(صحنه روشن می‌شود. مرد زیر دوش آواز می‌خواند تصویر محو اندام برهنه مرد در هاله‌ای از بخار از پشت در شیشه‌ای دیده می‌شود. آب قطع می‌شود مرد با حوله تنی وارد ... دیدن ادامه ›› صحنه می‌شود.)
(درون صحنه غیر از حمام فقط یک صندلی وجود دارد. مرد آرام می‌آید و روی صندلی روبروی تماشاگران می‌نشیند. رو به تماشاگران می‌گوید:)
- مرگ برای من حسرت است. حسرت تمام شدن، نچشیدن، نخواندن، ندیدن. حسرت به یاد نیاوردن، آخ که چقدر دلم برای دست پخت مادرم تنگ شده. حسرت مزه اون آش شایدم نه حسرت مزه دستان مادرم حسرت بوی مادرم..... مردم از بس حسرت کشیدم. (با لحنی جدی) می‌گن مردها زن‌ها رو نمی‌شناسن. اما من مادرم رو می‌شناختم. مادرم میگفت همه زنها مثل هم ان اما مادر من مثل همه نبود. خطوط آرامش بخش پیکرش هنوز جلوی چشمامه. اون موقع‌ها یادمه حتی اگه دستشو ول می‌کردم گم نمی‌شدم. بین صدتا خانم می‌تونستم تشخیصش بدم. (با لحنی غمگین و آغشته به حسرت) هنوز هم خوابشو می‌بینم. (مرد آهی می‌کشد و از روی صندلی بلند می‌شود قدم زنان فکر می‌کند. دوباره رو به تماشاچیان) شما رازتون رو به کی می‌گید؟ من به مادرم می‌گفتم یادمه یه روز از رو پشت بوم خونه کشیک یکی از دخترای محل رو می‌کشیدم. می‌خواستم رد بشه و من ببینمش. فکر نکنید از این عرضه‌ها داشتم که برم بهش شماره بدم یا مثلا بهش تیکه بندازم. نه فقط نگاش می‌کردم. بدون اینکه پلک بزنم بهش نگاه می‌کردم اونقدر بهش خیره می‌شدم که چشمام پر از اشک بشه. فکر می کردم دارم به خاطرش گریه می‌کنم بابت همین هم فکر می‌کردم عاشقشم. مگه نه اینکه عاشق واسه معشوقش گریه می‌کنه؟ بعد وقتی که می‌رفت سوار ماشین اون مرتیکه الدنگ می‌شد از حرص می‌مردم. دیوانه می‌شدم. اونوقت همه بدنم شروع به خارش می‌کرد. یه خارش بی‌اندازه. گیج کننده. به خلسه برنده. شروع می‌کردم همه تنم رو بخارونم اما خب بعضی جاها بیشتر می‌خارید..... اون روز هم داشتم همین کارو می‌کردم که یهو دوتا کفش زنونه کنار خودم حس کردم. مادرم بود. از خجالت به گریه افتادم. اونم بهم گفت چرا گریه می‌کنی؟ می‌ترسی به بابات بگم؟ نترس این راز بین خودمون می‌مونه. بعد هم روشو برگردوند و رفت. (رو به تماشاگران) تحقیرم کرد؟ نه اصلا، اون مادرم بود. مگه اینجور نیست که مادرا وقتی بچه شون کاربدی می‌کنه به باباشون نمی‌گن که نکنه جیگر گوشه‌شون رو کتک بزنه. پس چرا من بعدش عصبانی شدم؟ چرا حس هیچ بودن می‌کردم؟ اونقدر که بلند شدم... بلند شدم... (شروع به لرزیدن می‌کند احساس حال به هم خوردگی بهش دست می‌دهد. در چشمانش اشک جمع می‌شود.) اون گربه تن لش رو که هر روز رو پشت بوم من رو نگاه می‌کرد رو بلند کردم و به زمین زدم. چند بار و چند بار دوباره خارش تنم شروع شد. نمی‌تونستم تحمل کنم می‌خواستم جیغ بزنم دم گربه رو کردم تو دهنم و با تمام وجود فشار دادم می‌خواستم درد این خارش رو تخلیه کنم. یه دفعه به خودم اومدم دیدم گربه داره فرار می‌کنه و دمش تو دهن من مونده. (دستش را از ترس روی دهان می‌گذارد بعد که بر می‌دارد دم گربه را از دهانش در می‌آورد دهان و دستانش خون آلود است و روی صحنه استفراغ می‌کند.) (لبخند می‌زند و می‌گوید) انگار همین دیروز بود.... شاید هم دیشب. (متفکرانه) ذهنم پر از تصویر شده. این روزها تفاوت رویا و واقعیت رو نمی‌فهمم. وقتی چشمانم را می‌بندم و باز می‌کنم نمی‌دانم چیزی که دیدم و می‌بینم کدومش واقعیت است. دیوانه شده‌ام؟ خب در واقع مساله اصلی فهم حقیقت است. (رو به تماشاگران) به نظر شما واقعیت من موقعی است که بیدارم یا موقعی که خواب هستم؟ کدوم وقت وجود دارم؟ اصلا کی خوابم و کی بیدار؟
(مرد مضطرب می‌شود شروع به حرکت می‌کند و زیر لب تکرار می‌کند:)
- واقعیت.... واقعیت.... واقعیت..... باید بفهمم باید برگردم.... باید برگردم..... باید حواسم رو جمع کنم. امروز چند شنبه است. چه سوال مسخره‌ای خب امروز جمعه است. جمعه؟ مفهوم جمعه چیه؟ از کجا می‌دونم امروز جمعه است؟ باید تقویم رو نگاه کنم.....
(مرد شروع به گشتن دنبال تقویم می‌کند اما بعد از مدتی آسودگی به سراغ مرد می‌آید.)
- واقعیت همون زیباییه! هرچیزی که بنظرم زیبا بیاد همون واقعی هست. اصلا چه تفاوتی دارد که امروز جمعه باشه یا شنبه؟ مهم اینه که من دوست دارم کدوم باشه. خدایا چقدر خوابم می‌آد!
(صحنه خاموش می‌شود.)
baharinbahar، sara safari و سارا تهرانی این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشنامه:
من دیشب به قتل رسیدم
نوشته:
رهام اطمینان


بازیگر:
مرد سی و پنج ساله

پرده اول:
(صحنه تاریک است. تلفن زنگ می‌زند. صحنه با نوری خفیف روشن می‌شود. در جام شیشه‌ای بزرگی پر از آب مردی خمیده ... دیدن ادامه ›› و درهم فرو رفته مانند جنین در جام غوطه‌ور است. وی لباسی از لاتکس بر تن و ماسکی به چهره دارد و پایش با زنجیر به کف جام بسته شده. تلفن کنار جام است و مدام زنگ می‌زند تا بر روی پیغام گیر می‌رود. مرد با رخوتی تمام انگار که باری سنگین را بردوش دارد سر بلند می‌کند.)
- Hello we are not available now. Please leave your name and phone number after the beep. We will return your call… بییییب......
(صدای مرد آن ور خط در صحنه می‌پیچد:)
- من دیشب به قتل رسیدم. چرا هیچی یادم نمی‌آد؟ چه جوری مردم؟
(تلفن قطع می‌شود و صدای بوق مقطع صحنه را پر می‌کند. مرد دوباره به حالت جنینی‌اش باز می‌گردد. و نور صحنه آرام قطع می‌شود.)
baharinbahar، امیرحسام، sara safari و سارا تهرانی این را دوست دارند
جذابه ... :)
۱۲ بهمن ۱۳۹۲
دوست داشتم. :)
کاش وقتش را داشتید و اجرایش میکردید در جشنواره اجرای تک نفره تیوال
در هر صورت موفق باشید جناب رهام عزیز :)
۱۲ بهمن ۱۳۹۲
@baharinbahar باز هم تشکر زیاد سعی می کنم در اجراهای احتمالی دیگه با متنی بهتر شرکت کنم
۱۲ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یکی از کارهای جذاب تیوال راه اندازی جشنواره اجرای تک نفره بود که من هم در آن شرکت کردم و از بخت خوب نمایشنامه‌ای که نوشته و فرستاده بودم به چشم هیات داوران خوب آمد و نمایشنامه را قبول و زمانی را برای اجرا جهت بازبینی مشخص کردند. اما از بخت بد و ناکاربلد بودن من نتوانستم نمایش را برای اجرا آماده کنم هرچند دوستان خوب و حرفه‌ای زیادی ابراز تمایل زیادی برای همکاری نشان دادند اما خب مشغله کاری من اجازه نداد افتخار همکاری با ایشان را داشته باشم و از همینجا از همه شان تشکر می کنم. اما به نظرم رسید متن نمایشنامه رو اینجا بذارم و نظر دوستان تیوالی رو از این طریق جویا بشم.
شاید خوب باشه اگر کسان دیگه‌ای هم که به اجرا نرسیده‌اند متن شان را با دیگران به اشتراک بگذارند.
در هر پست یک پرده از نمایش "من دیشب به قتل رسیدم" به نظرتان خواهد رسید.
تنهایی، نسیان، واپسزدگی، سرخوردگی و در نهایت جدا افتادگی از اجتماع مفاهیمی هستند که در این نمایش با آنها دست و پنجه نرم می‌کنیم. با شخصیت‌هایی طرف هستیم که تنهایی‌شان را روایت می‌کنند. شاید بهتر باشد به جای تنهایی از واژه تنهاماندگی استفاده کنم. انسان‌هایی که اجتماع اطرافشان را دوست ندارند. ارزش‌های کنونی را به استهزا می‌گیرند، برای فرار از آنها سعی در فراموشی‌شان دارند، انکارشان می‌کنند و گاهی هم سعی در بازگشت به گذشته دارند اما چیزی که از همه بیشتر آزارشان می‌دهد تنهایی است. همان اضطراب جامعه مدرن. اما همه‌شان برای فرار از این اضطراب به موسیقی پناه می‌برند و از نظر من جادوی این نمایش همینجاست. شخصیت‌ها قسمتی از زندگی‌شان را روایت می‌کنند و در اوج دلتنگی شروع به زمزمه ترانه‌ای قدیمی زیر لب می‌کنند آنگاه است که لحظه اوج شروع می‌شود و نوای زیبای پیانوی آقای احتشامی به همراه صدای گیرای آقای زند وکلیلی به قطعه جان می‌دهند. به نظرم قطعه‌ای که بازیگر اجرا می‌کند در حقیقت آماده کردن مخاطب برای شنیدن موسیقی است. اینبار موسیقی کامل کننده احساس در نمایش نیست که نمایش است که در خدمت موسیقی است. بازیگر تبدیل به نوازنده می‌شود و نمایشنامه به نت او بدل می‌گردد و پیش درآمدی اجرا می‌شود تا موسیقی شروع شود. جالب اینجاست که نه فقط از ترانه‌های قدیمی ایرانی که از ترانه‌های قدیمی خارجی که تصور می‌کنم همه‌مان از آنها نیز خاطرات خوب و بد بسیاری در یاد داریم هم با اجرای خوب آقای خطیبی استفاده شده است. به هر صورت که دیدن این نمایش برای من بسیار لذت بخش بود.
با این اوصاف زیبا که از این نمایش کردید و نثر شیوای شما ،مشتاق تر شدم به دیدن نمایش رهام عزیز.سپاس
۱۴ شهریور ۱۳۹۲
@ بیتا نجاتی: تشکر زیاد به خاطر لطفتون بابت تعریف از نثر شکسته بسته من. تصور می کنم دیدنش تجربه ای نادر از به هم پیوستن خنده و گریه - این بار نه برای بازیگر که برای تماشاگر - باشد. امیدوارم ببینید و لذت ببرید.
۱۵ شهریور ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اجرایی متفاوت همراه با رویکردی متفاوت به مفهوم تماشاگر. این کلی‌ترین و موجزترین تعریفی است که می‌توانم از این نمایش بیان کنم. این نمایش پیوسته بیننده را به چالش می‌کشد که به نظر من تفاوت چالش سازی در این نمایش نسبت به نمایش‌های دیگر این است که اینبار چالش نه در مورد خود نمایش - نمایش به مفهوم مجموع تمام عناصری که یک نمایش را می‌سازد از قبیل نمایش‌نامه، کارگردان، بازیگران، طراحی صحنه و لباس و..... – بلکه در مورد خود مخاطب یا دقیق‌تر خود من است. آنجا که من به عنوان تماشاگر روی صندلی کافه تریا می‌نشینم هنوز نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیافتد فقط می‌دانم آمده‌ام نمایشی را ببینم و با توجه به تجربه‌های قبلی، تصوری از اجرای نمایش دارم و این بار هم منتظر برخورد با چیزی شبیه به چیزهای قبلی می‌مانم. گیرم که فضا کمی متفاوت باشد. اندکی بعد فردی به سمت میز می‌آید و منویی روبروی من قرار می‌دهد که در آن به جای اسم غذا، نام نمایش‌ها را نوشته‌اند و از می‌پرسد کدامیک را میل دارید؟ کم کم متوجه می‌شوم در واقع این میز و صندلی قسمتی از صحنه است و اینبار تماشاچی کاملا وسط سن نشسته ‌است. نمایشی را انتخاب می‌کنم. بازیگر می‌آید و روبرویم می‌نشیند و بازی می‌کند و سعی می‌کند من را هم وارد ماجرا کند. اما سوالی که برای من پیش می‌‌آید این است که: من که هستم؟ آیا در واقع من تماشاگر هستم یا بازیگر؟ او برای من بازی می‌کند یا من برای او؟ کارگردان و مدیر صحنه را می‌دیدم که همواره بین ما در حرکت بودند. سفارش نمایش می‌گرفتند و درباره نمایش با ما صحبت می‌کردند. شاید هم تماشاگر واقعی خود آنها بودند. آنها نمایشی را طراحی کرده بودند که هربار اجرای آن بازیگرانی جدید داشت. نمی‌دانستم باید با بازیگر چگونه رفتار کنم. می‌دانستم درحال دیدن نمایش هستم نه دیدن نه در حال اجرای نمایش بودم باید بازی می‌کردم آن هم بداهه. نه متنی نه تمی. هیچ! انگار در واقعیت هنگامی که سر میز کافه تریا نشسته‌ای فردی کنارت بنشیند و با تو صحبت کند. برای برقراری ارتباط یا باید از تخیل استفاده می‌کردم یا فرض می‌کردم با یک فرد حقیقی طرف هستم که در واقع خیلی هم فرقی ندارد معتقدم واقعیت برای هرکس چیزی است که هرکس برای خود و موقعیت خود در در ذهن تصور و تخیل می‌کند. پس در نهایت این موقعیت را برای خود حقیقی تصور کردم و سعی کردم از موقعیتم لذت ببرم. چون می‌توانستم در یک اجرا سه نمایش متفاوت را ببینم پس برخلاف زندگی روزمره می‌توانستم اتفاقی که قرار است با آن مواجه شوم را پیشبینی کنم که این خود لذتی متفاوت به من می‌داد. نمی‌دانم آیا برای دیگر مخاطبین هم چنین تجربه‌ای به وجود آمده یا نه.
›› تا ۲ پاسخ


برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید