یه مونولوگ نه چندان خلاقانه در روایت مصائب زندگی یه عشق بازیگری… یه جورایی ناله بود…
از نوعی که مخاطب زیادی باهاش ارتباط برقرار میکنه. من مخاطبش نبودم.
جمع و جور،بی ادا،متن سرراست/این بهترین ترکیب برای معرفی نمایش داستان سفر درخت توت… است .بااینکه متن برای فرم گردن کلفتی می کند و همه ی فرم فدای داستان مرتضاسالاری می شود اما بخش هایی که نمایش از نوشته خارج و به بازیگر جای بازی می دهد به خوبی هم بازیگر و هم کار دلنشین می شوند عدم استفاده بیشتر از اکسسوار و تکیه بر مونولوگ گویی صرف ؛داستان سفردرخت…را از تئاتر دور که حتا از نمایش رادیویی هم فاصله می اندازد و به پادکست تبدیل می کند اما قصه آنقدر به اندازه دالان فرار به سمت سورپرایز کردن تماشاچی را دارد که از عدم تمرکز بازیگر در برهه هایی،فقدان تسلط در اجرای نور و هماهنگی و همگامی صدا گذر کرد و از چهل و پنج دقیقه نشستن با عذاب رو نشیمن های سفت پلاتوی دا نهایت لذت را برد.
یادمه شیش هفت سال قبل توی یه شبی که تا صبح ذهنم پر از خیال بود یه فیلم به یاد موندنی دیدم بنام در امتداد شب. یه دیالوگ داشت که هیچ وقت یادم نمیره" خورشید لعنتی نتاب! این همه تابیدی چه گهی خوردی؟ نتاب لعنتی" حس و حال بابک (سعید کنگرانی) که دوست نداشت صبح بشه رو همیشه تو ذهنم دارم. دیروز که برای دومین بار کار کوروش رو دیدم دقیقا همینقدر به وجد اومدم. دیالوگ های مرتضی و داستان سفرش، حس و حالش برای رسیدن به چیزی که میخواد و حتی لحن صداش و چشمای پر از حرفش رو همیشه توی ذهنم میمونه. کوروش عزیز تنها چیزی که میتونم بگم آفرین بهت که با یه کاناپه و خلق یه کاراکتر جوری این نمایش رو توی ذهن موندگار کردی که توی این چند وقته یه تئاتر با یه عالمه بازیگر و یه دکور سنگین با من نکرد. قلمت پر جوهر و ذهنت همیشه خلاق 🌱
یه مونولوگ بلند که هم خنده ی ته دلی ازت بگیره و هم اشک بیاره تو چشات و لحظه ای احساس خستگی نکنی ینی کار تو و بازیگرت خیلی درسته. 👌🏻